دوست کوچولوی تو * محمد کیان*
امروز یکشنبه
صبح که بیدار شدی رفتی طرف حموم که بریم اب بازی...
بوسیدمت و گفتم میخوایم بریم ددر!
خیلی خوشحال شدی، چون معمولا این پیشنهاد از طرف توء و ما ناچار به اجابت
صبحونه خوردی، لباس پوشیدیم و رفتیم سمت خونه ی محمد کیان جون...
محمد کیان جون گل پسره دوست خوبِ من زهراس
متولد شانزدهمین روز از مهر ماه سال نود و دو
بالاخره بعد از هشت ماه فرصتی شد تا بریم دیدنشون
یازده ماه از تو کوچیکتره
مثه تو نی نی ها رو خیلی دوست داره و وقتی تو رو دید خیلی خوشحال شد
یه نی نیِ شیطون که تو کل مدتی که اونجا بودیم دلش نمیخواست بشینه
همینکه صدای موسیقی رو می شنید تند و تند نانای میکرد
اونقدر ناز و خواستنی می خندید که آدم دلش میخواست قورتش بده
و اما ایلیای من...
وقتی رفتیم خونه ی محمد کیان جون، همینکه وارد راهروی خونه شدیم
طبق عادت همیشگیت که از جاهای تنگ و بسته بدت میاد شروع کردی به گریه کردن
وقتی هم که وارد خونشون شدیم
طوری به من چسبیده بودی که حتی نتونستم با دوستم روبوسی کنم
و به محض ورود من مجبور شدم مستقیما تو رو ببرم به اتاق محمدکیان جون
تو اتاقش همینکه چشمت به استخر توپ هاش افتاد گل از گلت شکفت و گریه یادت رفت...
میگفتی توپ آب بازیییی!
استخر توپ به پذیرایی منتقل شد و اینگونه بود که یخ تو باز شد
وقتی نی نی رو دیدم و به این فکر کردم که سال پیش تو اینقدری بودی
دلم خواست تا آسمون پر بکشم و دست های خدا رو ببوسم
چقدر بزرگِ خدایی که تو رو آفریده...
وقتی میبینم با بچه ها انقدر خوب کنار میای و دوسشون داری
دلم میخواد یه خواهر یا برادر کوچولو داشته باشی تا همبازیت بشه
اما وقتی دیدم اصرار داشتی پاپ کورن بدی به نی نی و
رو صندلیش تابش بدی
دستش رو بگیری و با خودت ببریش
و بغلش کنی!!!
فهمیدم که الان خیلی زوده!
خلاصه روز خوبی بود
تو هم خیلی خوب همکاری کردی من به فدای تو پسر بزرگِ من...