این روزها...
سلام پسرکم
ماه مبارک رمضان از راه رسید...
کمی سخت میگذره روزها،
تو دلت میخواد مثل قبل دائم باهات بازی کنم ،شعر بخونم ، تو خونه بدویم
اما حقیقتا نمیشه...
شیر خوردنت از سال پیش بیشتر شده
هرچقدر سعی میکنم سرت رو با خوراکی های دیگه گرم کنم دست آخر شیر میخوای
شب تا سحر بیدار میمونیم
به امید اینکه روز کمی بیشتر بخوابی و کمتر شیر بخوری!
انشاالله که خدا توان بده و بتونم تا آخرش روزه بگیرم
و اما...
چهارشنبه ی هفته ی گذشته خاله منیژه و آناهیتا و عمو مرتضی واسه شام اومدن خونمون
وقتی که وارد خونمون شدن یه عالمه ذوق کردی
آناهیتا رو بردی جلوی پنکه و ده دقیقه ای مراسم معارفه ی پنکه و آناهیتا رو انجام میدادی
آناینا ====» پنتی
پنتی====» آناینا
نمیزاشتی آناهیتا یه قدم از پنکه دور شه!
مراسم معارفه که تموم شد
دست آناهیتا رو گرفتی و کشون کشون بردیش و تموم وسایل خونه رو بهش نشون دادی!!
آناهیتا جون زحمت کشده بود و برات دو تا کتاب خوشکل آوورد
تا آخر شب پنج دقیقه هم نذاشتی بنشینه
هم اون رو خسته کردی و هم خودت حسابی خسته شدی
تازگی ها صاحب رای و نظر شدی
دلت میخواد کمد اسباب بازیهات رو خودت بچینی
و بعد از چیدنشون خودت هم میخوای بری پیششون بنشینی!!
پنج شنبه و جمعه رو هم چون آخرین تعطیلات قبل از ماه مبارک رمضان بود رفتیم شمال
جمع خاله ها و دایی ها جمع بود
تو هم حسابی بازی و شیطونی کردیی
رفتیم دریا و بردمت توی آب!
اما چشمت روز بد نبینه! تو که عاشق حموم و آب بازی هستی
از دریا ترسیدی و شروع کردی به گریه کردن!!!!
اما از شن بازیٍ کنار ساحل خیلی خوشت اومد
تو راه برگشت تو ماشین اونقدر شیطونی کردی که حد نداره!!!
باباجون میگفت چی بهش دادی که اینطوری انرژی گرفته!
از سر و کول من و خاله منیژه و آناهیتا بالا میرفتی!!
همش دست میزدی و شعر *می یَمد* (محمد) رو میخوندی!!!
شب که رسیدیم خونه اونقدر خسته بودی که زود خوابت برد
صبح روز بعد همین که چشمات رو باز کردی دنبال اناهیتا میگشتی!
با گریه میگفتی آناینااااااااااا!!!
مجبور شدم زنگ بزنم خونه ی خاله جون تا با آناینا صحبت کنی
وقتی زنگ زدم گوشی رو گذاشتی رو شونه ات و با سرت نگهش داشتی
و شروع کردی تو خونه راه رفتن و تند و تند به زبونی که من نمیفهمیدم با آناهیتا صحبت کردی!!!
بهلههههههه
این هم این خاطرات چند روز اخیر تو
عزیزکم اگه این چند وقت دیر به دیر آپ کردم پیشاپیش عذر تقصیر
پینوشت:
** آناهیتا ازت کلی عکس گرفته بود، شمال هم یه عالمه عکس گرفتیم
اما نمیدونم چرا همشون جز یکی دو تا تار شدن!!
**آناهیتا جون بابت لگدهای تو ماشین شرمنده! پسرکم هیجان زده بود از همسفر بودن با تو