عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

مهمونی های ماه رمضان...

1393/4/18 12:59
نویسنده : مامان فاطیما
493 بازدید
اشتراک گذاری

شاخ شمشادم سلام

روزها و شب های ماه مبارک رمضان به سرعت میگذرن

شب های سپیدی که پا به پای من و باباجون تا سحر بیداری

روزهایی که بیشترش با کتاب خوندن و بازی کردن میگذره

غروب هایی که به مهمونی و گردش میگذره

خلاصه که فکر میکنم این روزها برای تو روزهای خوبیٍ!

چند شب پیش خونه ی عموی باباجون(عمو مرتضی) دعوت بودیم

اونجا با فراز و اسباب بازیهاش حسابی سرگرم بودی

بین اسباب بازیهاش یه تفنگ بود که خیلی توجه تو رو جلب کرد

و بعد از چندبار آزمون و خطا بازی کردنش باهاش رو یاد گرفتی

و اونموقع بود که سر همه ی مهمونا رو با صدای پی در پی تفنگ بردی!!!

اولش که دیدم انقدر از اون تفنگ خوشت اومده

(آخه تا حالا به هیچ اسباب بازی اینقدر توجه نشون نداده بودی!)

وسوسه شدم برات یدونه بخرم

اما بعد که شیوه ی بازی تو با تفنگ رو دیدم!

(تا وقتی باتریش تموم نشد دست از سرش بر نداشتی!)

ترجیح دادم خریدش رو موکول کنم به وقتی کمی بزرگتر شی!

یکی از شب ها همگی خونه ی دایی منصور برا افطاری دعوت بودیم

اونجا هم با بچه ها سرگرم بودی اما بیشترین سرگرمیت پنکه ی کوچیک دایی شون بود!

وسط پذیرایی پنکه رو کشون کشون دنبال خودت اینور و اونور میبردی

و همه از دست کارای تو میخندیدن!

یه شب هم رفته بودیم خونه ی دایی بهمن

و بعد از کلی بازی با علیرضا و شیطونی

شروع کردین به دیدن سی دی خاله ستاره 

وقت رفتن که شد هیچجوری دل نمیکندی و به زور مجبور شدیم تو رو با خودمون ببریم!

البته ناچارا سی دی علیرضا جون رو هم با خودمون آووردیم تا تو خونه برات روشن کنیم !

 

 

 

پ.ن: بلوز شورت زردی که تو عکس های بالا تنت هدیه ی دایی بهمن و زن دایی خورشید، دستشون درد نکنه.

 

پسندها (2)

نظرات (10)

مامان غزل جون
21 تیر 93 0:41
ای جااااااااااااانم نگفتی که برخورد ایلیا با سفره ی افطاری چجوریه؟؟؟؟ بهمش نمی زنه؟؟؟ ذوق میکنه آیا ؟؟؟
مامان فاطیما
پاسخ
پسرک من مثه مامانش شکموء از وقتی خیلی کوچولو بود و تازه راه افتاده بود همینکه سفره رو پهن میکردم هر جای خونه بود بدو بدو میومد کنار سفره می نشست خوشبختانه این عادت خوب رو هنوز داره و همینکه سفره پهن میشه چه سفره نهار و شام باشه چه افطار سریع میاد کنار سفره میشینه حتی اگه هیچکس دور سفره نباشه!
مامان غزل جون
21 تیر 93 0:41
این عکس آخریه چه بامزه دراز کشیده
مامان فاطیما
پاسخ
آرهههه آخر شب هم هیچجوری بلند نمیشد که بریم!!!
مامان غزل جون
21 تیر 93 0:42
من هم کلا با اسباب بازیهای صدادار مخالفم سروکله ی آدم میره
مامان فاطیما
پاسخ
وای حکیمه جون اون شب صدا به صدا نمیرسید بسکه ایلیا با اون تفنگ سر و صدا میکرد!!
مامان غزل جون
21 تیر 93 0:43
بلوز شورت زده خیلی قشنگه تاحالا ایلیا رو با رنگ زرد ندیده بودم خداییش همه ی بچه ها، رنگ های شاد بهشون میاد
مامان فاطیما
پاسخ
آرهههه ایلیا چندتایی لباس زرد داره آخ مامانش عاشق رنگ زرده
مامان غزل جون
21 تیر 93 0:43
دایی بهمن دستت درد نکنه، بازم از این کارا بکنید
مامان فاطیما
پاسخ
آره بازم از اینکارا بکنید امسال فقط رفتیم مهمونی اصلا مهمون دعوت نکردیم
مامان غزل جون
21 تیر 93 0:45
اون دوتا دخترهای خونه ی دایی منصور چه تیپ یکسانی زدن چه بامزه سبز پوشیدن وسطشون هم یه گل پسر خوش تیپ عکس قشنگی شده خواهرن باهم؟؟
مامان فاطیما
پاسخ
آره عزیزای دل عمه ان (زهرا و نازنین)
مامان غزل جونی
21 تیر 93 1:09
من سربازم تفنگ دارم دوربین دارم طناب دارم قمقمه پر آب دارم از تپه ها بالا میرم دشمن و از دور می بینم سایه اش و با تیر می زنم تق تق تق تق
مامان غزل جونی
21 تیر 93 1:13
یکی بود یکی نبود. جز خدا هیچ‌چی نبود زیر ِ این تاق ِ کبود، نه ستاره نه سرود. فاطمه ی تُپُلی با دو تا لُپ ِ گُلی پا و دستش کوچولو با قدّ بلندو چپقش خالی و سرد دلکش دریای ِ درد، دَر ِ باغو بسّه بود دَم ِ باغ نشسّه بود: «ــ فاطمیا! پسرت کو؟» «ــ لب ِ دریاس پسرم. دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرم. طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پا کـِشون خسته و مرده، میان از سر ِ مزرعه‌شون. تن ِشون خسّه‌ی ِ کار دل ِشون مُرده‌ی ِ زار دسّاشون پینه‌ تَرَک لباساشون نمدک پاهاشون لُخت و پتی کج‌کلاشون نمدی، می‌شینن با دل ِ تنگ لب ِ دریا سر ِ سنگ. طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن توی ِ دریای ِ نمور می‌ریزن اشکای ِ شور می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن! ــ: «ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس. کوره‌ها سرد شدن سبزه‌ها زرد شدن خنده‌ها درد شدن.
مامان غزل جونی
21 تیر 93 1:16
مامان ميگه با خنده * بخور اين آب و قنده خالی که ميشه شيشه * مامان خوشحالتر ميشه مامان خودش می دونه * اين قد نگير بهونه مامان نذار جدا شم * می خوام همين جا باشم مامان تو رختخوابم * لالا می گه می خوابم می خونه از کتابا * شعرهای شاد و زيبا شيرين و خوش زبونه * برام کتاب می خونه جه خوب و نازنينه * مامان خوب همينه مامان خوشگل و ناز * لالا می گه با آواز مامان چه خوب و شاده * حوصله اش هم زياده با بازی های زيبا * هم بازی می شه با ما آروم و ريزه ريزه * روت آب گرم می ريزه توی حموم يه ساعت * شسته منو با دقت مامان چه زوری داره * لباسو در می آره مامان دست هاش یلنده * دکمه هامو می بنده مامان پيشت می شينه * کارهاش چه دل نشينه دستش که مهربونه * موها مو کرده شونه دوستت داره يه دنيا * قد هزار تا دنيا خيلی منو دوست داره * خنده مو در می آره
آناهیتا
25 تیر 93 16:36
میگم اگه ایلیا بزرگ شه این عکسی رو که من توشم ببینه نمیگه دختر خالم یه جنایتکاره رو کل فامیل تفنگ گرفته ترو خدا توجیهش کن از الان باشه گلم