مهمونی های ماه رمضان...
شاخ شمشادم سلام
روزها و شب های ماه مبارک رمضان به سرعت میگذرن
شب های سپیدی که پا به پای من و باباجون تا سحر بیداری
روزهایی که بیشترش با کتاب خوندن و بازی کردن میگذره
غروب هایی که به مهمونی و گردش میگذره
خلاصه که فکر میکنم این روزها برای تو روزهای خوبیٍ!
چند شب پیش خونه ی عموی باباجون(عمو مرتضی) دعوت بودیم
اونجا با فراز و اسباب بازیهاش حسابی سرگرم بودی
بین اسباب بازیهاش یه تفنگ بود که خیلی توجه تو رو جلب کرد
و بعد از چندبار آزمون و خطا بازی کردنش باهاش رو یاد گرفتی
و اونموقع بود که سر همه ی مهمونا رو با صدای پی در پی تفنگ بردی!!!
اولش که دیدم انقدر از اون تفنگ خوشت اومده
(آخه تا حالا به هیچ اسباب بازی اینقدر توجه نشون نداده بودی!)
وسوسه شدم برات یدونه بخرم
اما بعد که شیوه ی بازی تو با تفنگ رو دیدم!
(تا وقتی باتریش تموم نشد دست از سرش بر نداشتی!)
ترجیح دادم خریدش رو موکول کنم به وقتی کمی بزرگتر شی!
یکی از شب ها همگی خونه ی دایی منصور برا افطاری دعوت بودیم
اونجا هم با بچه ها سرگرم بودی اما بیشترین سرگرمیت پنکه ی کوچیک دایی شون بود!
وسط پذیرایی پنکه رو کشون کشون دنبال خودت اینور و اونور میبردی
و همه از دست کارای تو میخندیدن!
یه شب هم رفته بودیم خونه ی دایی بهمن
و بعد از کلی بازی با علیرضا و شیطونی
شروع کردین به دیدن سی دی خاله ستاره
وقت رفتن که شد هیچجوری دل نمیکندی و به زور مجبور شدیم تو رو با خودمون ببریم!
البته ناچارا سی دی علیرضا جون رو هم با خودمون آووردیم تا تو خونه برات روشن کنیم !
پ.ن: بلوز شورت زردی که تو عکس های بالا تنت هدیه ی دایی بهمن و زن دایی خورشید، دستشون درد نکنه.