یک عصردوستانه
ایلیای مادر
امروز بعد از ظهر با خاله حکیمه و غزل جون رفتیم بیرون
تا هم خرید کنیم هم تو و غزل جون کمی بازی کنید
طبق معمول با ورود با پاساژها بهانه گیر و بی حوصله شدی
اما با دیدن کولر توی یکی از مغازه ها گل از گلت شکفت و به ما رخصت خرید کردن دادی
رفتیم پارک و تو با غزل جون کلی بازی کردید
سرسره و اسب سواری و تماشای بچه های دوچرخه سوار و اسکیت سوار
بعد هم رفتیم امامزاده
صدای قرآن رو که شنیدی گفتی: اذانه؟
رفتیم داخل امامزاده و تو با دیدن اون همه پنکه حسابی به وجد اومدی
زودتر از من و خاله حکیمه متوجه پنکه ها شدی
و اون ها رو نشونمون دادی
بعد هم تو وغزل جون نماز خوندید
بیسیار دوستانه پفیلا و شیر عسل خوردید
دو ساعت کنار هم بودیم اما اصلا نفهمیدیم زمان چطور گذشت...
یه بلندگو اونجا بود که بالای بیست بار پرسیدی
مامان این چی یه؟!
و بالاخره اسمش رو یاد گرفتی
در آخر خاله حکیمه اصراره زیادی کرد که تو بگی قسطنتنیه
اما تو با بهت و حیرت نگاش میکردی!!
بعد از ظهر خیلی خوبی بود خاله حکیمه و غزل جون ممنون