مهمونی خونه ی عزیز...
عزیز دل مادر
دختره خونه ی عزیز و بابایی که بودم یکی از قشنگ ترین قسمت های زندگی
دور همی های عموها و عمه ها بود
هر ده روز یکی دعوت میکرد و همه دور هم جمع میشدیم
جمع شلوغ جوونای فامیل جمع بود
چند شب پیش یکی از این دور همی ها خونه ی عزیزشون بود
بعد از بدنیا اومدن تو ما خیلی کم تو این مهمونی ها شرکت میکنیم
چون تو توی جمع احساس راحتی نمیکنی
اما سه شنبه که عزیزشون مهمون داشتن عزیز اصرار کرد ما هم باشیم
خلاصه با ترس و لرز و فکر اینکه اونقدر بهونه گیری میکنی که
نمیذاری حتی پنج دقیقه تو جمع بمونم ساعت پنج بعداز ظهر رفتم
مهمونا یکی یکی میومدن
وقتی میومدن تو با خوشرویی بهشون سلام میکردی
دست میدادی
براشون شعر میخوندی
جواب سوالاشون رو میدادی!
هیچ کاری هم با من نداشتی!
وقتی هم که عمو کوچیکه با دو تا گل دختر و آقا پسرش (عاطفه و مبینا و مهدی) اومدن
دیگه اصلا سراغی از من نگرفتی
رفتی بغلشون نشستی عاطفه برات کتاب میخوند و با مبینا بازی میکردی
بعد از شام هم با داداشی رفتی تو اطاقٍ بالا
اونقدر باهات بازی کرد و تو خندیدی که تموم خونه پر بود از صدای خنده ات...