نازنینی از جنوب
عزیزکم
جمعه ی هفته ی گذشته یکی از دوستای خوبم (خاله فاطمه) که چند سال
تو یکی از شهرای جنوبی زندگی میکنه اومده بود سمنان
خاله فاطمه اردیبهشت امسال صاحب یه ناز دختر به اسم نازنین زهرا شده
خیلی مشتاق دیدن اون و گل دخترش بودم
اما دو ساعت قبل از رفتن تو خوابیدی
و وقتی بیدار شدی اصلا خوش اخلاق نبودی
به وعده و بهونه ی پارک لباس پوشوندمت و از خونه رفتیم بیرون
وقتی رسیدیم به خونه شون و رفتیم توی خونه
یک سره گریه میکردی که بریم باباعلی ... بریم دردر... اینجا دردر نیس! اینجا خونه اس!!!!
خلاصه که فقط تو بغلم بودی و سعی میکردم سرت رو با چیزای مختلف گرم کنم
و این وسط دو تا کلمه حرف بزنم
مامانِ خاله فاطمه هرچی که داشتن تو خونشون از اسباب بازی گرفته تا پرنده هاشون رو آوورد
اما جنابعالی رضایت ندادی که ندادی
خلاصه زنگ زدم که باباعلی بیاد تو رو ببره
کمی دورت بده تا من چند دقیقه ای دوستم رو ببینم
وقتی فهمیدی قرار باباجون بیاد کمی بهتر شدی
قبل از اینکه باباعلی تو رو ببره خاله نفیسه این عکس رو ازتون گرفت...
وقتی باباجون تو رو برد ده دقیقه ای فرصت کردم تا گل دخترمون رو ببینم
یه دختر ناز و دوست داشتنی و آروم
و حسابی متعجب از بی قراری های تو
از اون متعجب تر اهالی خونه و خاله نفیسه بودن!!
(آخ آخ حسابی آبرومون رو بردی )
ده دقیقه ای از رفتنت نگذشته بود که باباجون زنگ زد
پااشو بیا که ایلیا یکسره داره گریه میکنه و میگه: مامان جوووووووون میخوااااام!!!
اینجوری شد که کل دیدار دوستانه ی ما بعد از سه سال به چهل دقیقه هم نرسید