امروز شدم دو ساله...
سلام نازنینم
بیستم ابان تولد دو سالگیت بود گل پسرم
امسال شرایط طوری نبود که بتونیم مثل سال قبل برات جشن تولد بگیریم
بخاطر جابجایی و اینکه وسیله های زیادی به خونه ی جدید نیاوورده بودیم شرایط مهمون داری نداشتیم
واسه همین قرار بود تو اولین فرصت من و تو و باباجون یه دوره همی کوچولو به مناسبت تولدت بگیریم
اما خوب روز بیستم آبان که خونه ی مامانی شون بودیم
تولدت رو یادشون بود
و آخر شب مامانی و بابایی و عمه ها زحمت کشیدن و یه جشن کوچیک برات گرفتن
شیرینی خریده بودن و با هدیه هاشون حسابی ما رو سورپرایز کردن
روز بیست و یکم هم خونه ی عزیز و بابایی بودیم
اون ها هم تولدت رو یادشون مونده بود
دایی بهمنشون و خاله منیژه شون هم اونجا بودن و برات هدیه اوورده بودن
اون شب اونجا هم برات یک جشن کوچیک گرفتن
با اینکه تصمیم نداشتیم برات تولد بگیریم اما خوب دو تا جشن کوچیک مامان بزرگا و بابابزرگا برات گرفتن
خدا بهشون سلامتی بده...
عمه ها یادشون مونده بود که تو مهمونی ماه رمضون از تفنگ فراز خیلی خوشت اومده بود
و برات یه تفنگ خیلی قشنگ گرفته بودن
که البته از شب تولد نذاشتم ببینیش، انشاالله بزرگتر که شدی میدم بهت تا باهاش بازی کنی
آناهیتا هم میدونه عاااشق ماشینی و تو این چند وقت اخیر هربار کار خوبی کردی
و ازت پرسیدیم جایزه چی میخوای گفتی: مااااشین!
و برات یه ماشین سرعتی خریده بود
داداش حمید رضا و داداش علیرضا هم اون لباس خوشکل رو خریده بودن
مامانی و بابایی و عزیز و بابایی هم با هدیه های نقدیشون ما رو شرمنده کردن
دستتون درد نکنه