کارگاه بازی مادر و کودک (1)
ایلیای من
تو جمع های غریبه خیلی بهت سخت میگذره
و این باعث میشه به من و باباجون هم سخت میگذره
واسه همین دنبال یک کلاس بودم تا ثبت نامت کنم و کمی بیشتر تو جمع باشی
تا اینکه خاله ریحانه راجع به کارگاه بازی مادر و کودک که تو یه مرکز آموزشی برگزار شده بود بهم خبر داد
ورودمون به کلاس مراسمی داشت که خودش نیم ساعت طول کشید
بهونه گیری و گریه و غریبی و ...
اما دلم میخواست حتما تو این کلاس شرکت کنی
پس آروم آروم و با بازی تو رو راضی کردم تا پشت در کلاس بیای
بعد هم یک صندلی گذاشتم و از پشت شیشه بازی بچه ها با مادرا رو دیدی و رضایت دادی بریم تو
وقتی رفتیم داخل کلاااس پر از توپ هایی بود که مادرا و بچه ها بالا و پایین مینداختن
و با هم شعر
توپ سفیدم قشنگی و نازی
حالا من میخوام برم به بازی
بازی چه خوبه با بچههای خوب
بازی میکنیم با یه دونه توپ
چون پرت میکنم توپ سفیدم را
از جا میپره میره تو هوا
قل قل میخوره تو زمین ورزش
یک و دو و سه و چهار و پنچ و شش
میخوندن، اما تو یک گوشه ایستاده بودی و فقط با خنده نگاهشون میکردی،
دلت نمیخواس شریک بازیشون بشی
مربی بهم اشاره کرد که منم مشغول بازی بشم
و اینجوری تو کم کم رضایت دادی و وارد جمع شدی
بعد مادرا حلقه زدن و نشستن و بچه هاشون جلوشون رو زمین نشستن
و با هم شعر: دست دست دو تا پا مثل مامان و بابا
چشم چشم دو تا گوش مثل یه بچه خرگوش
دهن دارم یه بینی، این موهامه میبینی؟!
رو دونه به دونه خوندن
از قبل بهمون گفته بودن که یک کاسه ماست با خودمون ببریم
یک سفره ی بزرگ پهن کردن و بچه ها نشستن سر سفره
باید با دستهاشون خودشون و مادراشون رو ماستی میکردن و با انگشتای ماستی
رو سفره نقاشی میکشیدن
اما تو از اینکار بدت میومد و همش میگفتی قااشق بده با قاشق ماست بخورم!!!
اما با این حال اون بخش ماست بازی بیشتر از بخش های دیگه برات جذاب بود...
بعد هم لباس هات رو عوض کردم و راهی خونه شدیم...