ایلیا شاعر میشود...
عزیز دلم
یادته برات گفتم پنج شنبه بیست و یکم اولین روزی بود که تو رو تنها تو مهد گذاشتم
و بیست دقیقه ای تنها بودی؟!
اون روز بعد از اون بیست دقیقه تو هنوز حالت بغض داشتی
باباجون اومده بود دنبالمون تا ما رو ببره خونه
نم نم بارون میبارد و میخورد رو شیشه ی ماشین
همونطور که به من تکیه داده بودی و سرت رو شونه ام بود
با حالت بغض گفتی:
بارون مثل اشک میمونه...
انگار شیشه داره گریه میکنه!!!
من و باباجون تو اون لحظه کم مونده بود درسته قورتت بدیم
حال و هوای گرفته ات و هوای بارونی
دست به دست هم داده بود تا شاعرانه ات گل کنه...
من فدای اون حس و حال و هوات
الهی که هیچوقت دلت نگیره فرشته ی من
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی