یه خاطره...
عزیزکم
امسال ماهی قرمز نخریده بودیم
روز اول عید که رفتیم خونه ی عزیز، کلی از دیدن ماهی قرمزاشون ذوق کردی
همش میرفتی جلوشون می ایستادی و نگاشون میکردی
وقتی میخواستیم از خونه ی عزیز برگردیم
رفتی جلوی تنگ ماهی
رو به تنگ ایستادی و گفتی:
ماهی می گه:(صدات رو نازک و آروم کردی مثلا ماهی داره حرف میزنه) من میخوام با ایلیا برم
من میخوام برم خونه ی ایلیا، من میخوام پیش ایلیا بخوابم!!!!!!!
اونقدر عزیز و بابایی از اینکار و حرفت و طرز گفتنت خوششون اومد
که با ذوق ماهیشون رو دادن تا تو بیاری خونه...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی