مهد دایان بدون مامان
عزیزم
اونقدر یهویی شد که اصلا یادم نمیاد چطور شد که اینطور شد!!!
یادته که از بی قراری هات موقع رفتن به مهد گفته بودم؟!
تو روزای آخر سال اونقدر یهویی این بی قراری هات تبدیل به ذوق و شوق شد که نفهمیدم کی و چطور!!!
تو روزای آخر سال سر کوچه ی مهد که میرسیدیم تا رسیدن به مهد میدویدی و بهم میگفتی تو نیا
خودم بلدم برم! من بزرگ شدم!!!
همون جلوی در من رو میبوسیدی و خداحافظی میکردی و به سرعت میرفتی!!
یک روز هم که زودتر اومدم دنبالت گفتی: نی نی ها دارن نانای میکنن!! بمونم؟!
خلاصه که شکر خدا خیلی خیلی عالی شدی
امروزم اولین روز تو سال جدیده که بردمت مهد...
اینم یه عکس از آخرین روزای سال نود و سه
تو راه مهد... یک روز برفی...
راستی اینم سبزه ی عیدی که خاله الهه بهت داد...
خیلی دوسش داری و هر روز با حوصله و دقت بهش آب میدی!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی