کوچک از بزرگ
عزیزکم چند تا خاطره ی کوچولو ...
* چند روز پیش تو خونه داشتیم غذا میخوردیم، سریع و کمی بیشتر از حد معمولت خوردی
کمی که گذشت کمی دل درد گرفتی
بهت گفتم عزیزکم چون زیاد غذا خوردی دلت درد گرفته!
انگشت کوچولوی دستت رو بهم نشون دادی و گفتی:
زیاد زیاد غذا خوردم این انگشتم بزرگ شه!
چند وقته اندازه ی این انگشت کوچیکه درگیرت کرده! دائم میپرسی چرا این کوچولو مونده!!
** یک روز صبح از خواب بیدار شدی، کمی سرماخورده بودی انگار و صدات گرفته بود
با صدای گرفته صدام کردی و گفتی:
مامان جون باتریِ صدام تموم شده! باتریِ جدید بیار!!
*** دیروز موقع بیرون رفتن گفتی شکلات میخوام
شکلات خوری رو آووردم جلوت و از توش یه شکلات کوچیک دادم به دستت
شکلات کوچیک رو انداختی تو شکلات خوری و گفتی:
این برااااام ضَهَر (ضرر) داره!!
بعد بزرگترین شکلاتِ توی شکلات خوری رو برداشتی و بدو بدو رفتی بیرون!!!!
خاطرات اینطوریت زیادن
اما چون متاسفانه فرصت نمیکنم بنویسم یادم میره
اگه چیز جدیدی یادم اومد بعدا به این پست اضافه میکنم