عقد عمه زهرا...
اونقدر فاصله افتاده بین نوشتن هام که یادم نمیاد چی رو از کجا شروع کنم...
اول از همه اوایل این ماه عقد محضری عمه جون بود...
دو سه روزی مهمون از شهرستان داشتن مامانی شون،
اونقدر مشغول بودی و سرگرم که زیاد سراغی از من نمیگرفتی
ساعت نه شب بود، بعد از یک ساعتی که تو آشپزخونه بودم، اومدم بیرون
از باباعلی پرسیدم ایلیاکجاس؟! گفت نمیدونم الان اینجا بود داشت بازی میکرد!
از مامانی پرسیدم، گفت حتما پیش عارفه اس!
رفتم پیش عمه عارفه اما اونم تو رو ندیده بود!!!
تو اون چند دقیقه انگار خون به مغزم نمیرسید!
که یهو بابایی گفت آخرین بار دیدمش جلوی مبل بازی میکرد!
بههلههههههه
بین دو تا مبل از خستگی خوابت برده برده بود!!!
و فقط خدا میدونه تو اون پنج شش دقیقه چه حالی داشتم!!!
باباعلی ازت تو اون حالت عکس گرفته که تو گوشیشِ
***
وقتی واسه عقد عمه جون رفتیم محضر، خیلی بی قرار و نا اروم بودی...
بالاخره به واسطه ی نقل ها رضایت دادی و اومدی داخل
عمــــــــّــــــــه زهرا و عمو فرزاد
ازدواج تنها پیوند زمینی است که در آسمانها بسته میشود
پیوند زیبایتان مبارک باد