نگاهی گذرا
تو سفرمون به قم
پا به پای من و باباجون بودی تو زیارت و گردش و پیاده روی و ...
روز دوم کمی از ظهر گذشته بود
از حرم اومده بودیم بیرون و داشتیم میرفتیم سمت ماشین
که تو یهو ایستادی و گفتی، دیگه نمیتونم راه بیام! باتریم تموم شده!!
نگاهت کردم خستگی تو چهره ات موج میزد
فدای تشبیه قشنگت بشم...
باباجون بغلت کرد و به جای رفتن سمت ماشین، گشتیم یک رستوران تمیز پیدا کردیم
موقع غذا خوردن داشت خوابت میبرد
خلاصه به هر زحمتی بود غذات رو تا آخر خوردی
و همینکه از رستوران اومدیم بیرون تو بغل باباجون خوابت برد...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی