خوش اومدی سحر بانو
عزیز دلم
یکی از روزای اول مرداد رفتیم خونه خاله حکیمه
چند وقته پیش یه فرشته ی کوچولو به جمع خونواده خاله حکیمه اضافه شد
سحر جون خوش اومدی
اون روز خیلی بهت خوش گذشت با غزل جون و سایدای نازنینم حسابی بازی کردی
بدون دخالت ما، تنهایی میرفتید تو اتاق و بازی میکردید
فقط آخرش اتاق غزل بانو ترکیده بود بسکه اسباب بازی ریخته بودید وسط اتاق
سحر مثل یک فرشته آروم و ناز بود
خیلی از دیدنش خوشت اومده بود
نازش میکردی و هر وقت گریه میکرد آروم کریر رو تکون میدادی و براش دست میزدی تا آروم شه
غزل جون یه خونه ی بازی کوچیک داشت که ازش خوشت اومده بود
بیشتر زمانی رو که اونجا بودیم شما سه تا اون تو گذروندید
همون شب رفتیم تا برات بخریم اما خوب تموم کرده بود و گفت تا چند وقت دیگه دوباره میاره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی