تولد تولد تولدت مبارک
ایلیای من
پادشاه پاییزی من
بالاخره آبان از راه رسید تا ورقی دیگه بزنه تقویم زندگی رو ...
چهار سال از اون شب فوق العاده گذشت
یازده و سی و پنج دقیقه ی بیستم آبان نود و پنج وارد پنجمین سال زندگیت شدی...
همیشه سالم باشی عشق مادر
نازنینم
امسال هم مثل سال قبل دو تا جشن تولد داشتی
و اما اولین جشن تولدت...
نوزدهم آبان ماه خونه ی مامانی بودیم و از روز قبلش برنامه ریزی کرده بودیم که کیک بگیریم
بعد از ظهر وقتی همه دور هم جمع شدن باباعلی با کیک وارد شد...
اولش خیلی ذوق و شوق داشتی
اما همینکه کنار باباجون دراز کشیدی تا تلویزیون ببینی از فرط خستگی خوابت برد!!
من فدای چهره ی معصومت
باباجون با نشون دادن وسیله های آتیش بازی که با خودش آوورده بود برای آخر شب
خواب رو از سرت پروند
و تولد شروع شد...
کیک و شمع و عکس های دسته جمعی
و بخشی که امسال بیشتر درکش میکردی و دوسش داشتی کادو
دردت به جونم عصر که عمه میخواس بره برات هدیه بگیره
من همش میگفتم نمیخواد چیزی بگیرید!
ایلیا من رو صدا کرد تو اتاق و گفت میخوام یه چیزه خصوصی بهت بگم
بعد آروم گفت چرا میگی نمیخواد کادو بگیرن!
باباعلی یک عالمه وسیله ی آتیش بازی گرفته بود و آخر شب رفتیم تو حیاط مامانی شون و ...
و اینطوری اولین شب تولدت با یه عالمه شادی و یه دنیا خاطره تموم شد
مرسی مامانی و بابایی
ممنون عمه های مهربون
برای شب شادی که واسه ایلیا ساختید...