عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خدا فرشته هاشو که نمیسپره دست همه...

ایلیای من ناب ترین حس زندگی من تویی بهار که نزدیک می شود تپش های قلبم صد برابر میشود هوا انگار بوی تو را میدهد نفس که میکشم از تو لبریز میشوم همین روزهای زیبا چند روز مانده به حوالی بهارفهمیدم قرار است برای اولین بار زیباترین حس دنیا (مادر بودن) را تجربه کنم نسیم بهاری مژده آمدنت را با خود آورد و برای همیشه قدم هایت بوی بهار گرفت زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده... ...
19 فروردين 1396

تولد داداش

ایلیای من. عشق همیشگی مادر همونطور که وجود تو بزرگترین نعمت زندگیمونه حضور داداش هم بزرگترین معجزه ی زندگیمونه... خدا خودش میدونه که ثانیه ثانیه واسه داشتن شما دو تا شاکرم نوزدهم اسفند یه روز فوق العاده اس روزی که داداش محمد مهدی با قدم گذاشتن به زمین خانواده ی کوچیکمون رو چهار نفره کرد... همیشه این روز مهم رو یادت بمونه روزی که برادرت ... کسی که قراره پشت و پناهت باشه بدنیا اومد برا داداش محمد مهدی دو تا جشن تولد گرفتیم اونقدر منطقی و فوق العاده ای که سر سوزنی از خودت عکس العملی مبنی بر حسادت انجام ندادی گاهی منطق فوق العاده ات شگفت زده ام میکنه!! خیلی شاد و خوشحال به همه میگفتی تولد داداشیه ه...
28 اسفند 1395

جشن پایان ترم

ایلیای نازنینم هفته ی گذشته آخرین جلسه ی کلاس ژیمناستیکت تو سال نود و پنج بود جشن و اجرای تکی و گروهی و هدیه کلاس های کانون هرچند بار آموزشی زیادی نداره و صادقانه بگم حرکات زیادی یاد نگرفتی اما باعث شد تو کلاس بودن و پیروی از کلاس رو یاد بگیری برنامه مون اینه که انشاالله تو سال جدید به آکادمی ببریمت تا هم مربیت بهتر باشه هم از امکانات اونجا استفاده کنی...   ...
28 اسفند 1395

بانوی بی حرم...

مامانی تو ایام فاطمیه روضه و سفره نذر داشت... بیست و دوم بهمن ماه... تو چند روزی که بخاطر مراسما بیشتر میرفتیم خونه مامانی با بچه ها خیلی بازی کردی خصوصا با امیرجواد جون و فراز جون روز مراسم بخاطر اینکه راحت تر باشی باباجون تو و داداش رو با خودش آوورد خونه ...
13 اسفند 1395

خونه ی دایی

یک شب که همگی جمع بودیم خونه ی دایی... راستش به محض ورودمون لباساتو در آووردی و پرت کردی یک طرف و رفتی تو اتاق سراغ بازی و فقط واسه این عکس و شام چند لحظه ای آووردمتون تو پذیرایی... ...
13 اسفند 1395