خستم
داداشا هستن اما خستن یه ظهر گرم و خستگی... ...
دشت و دمن
گردش در طبیعت و بازی بین درخت ها و خاک بازی جمع کردن یک عالمه چوب و سنگ چیدن گل و فوت کردن قاصدک کوه نوردی و فریاد زدن بالای کوه و شنیدن انعکاس صدات و از همه مهمتر درست کردن جوجه کباب با باباجون دیگه چی لازمه تا یه روز فوق العاده رو برا یه پسر چهار ساله بسازه؟!! من تو چشمات میتونم دنیا رو ببینم چشمات عجیب جادوییه پسرکم میتونم ساعت ها بهشون خیره بشم و غرق بشم تو دریای چشمات خدایا ممنونم! ...
سرو قامتم
من فدای قامتت مادر آماده برای رفتن به استعداد سنجی موسیقی که رفتی و صادقانه اصلا استقبال نکردی انشاالله بزرگتر که بشی اگه علاقه داشتی میفرستیمت... ...
آبشار
تابستون نرسیده اما گرمای هوا چیزی از تابستون کم نداره برا تو که بد نشده غروبا گردش و پارک گردی پارک آبشار و خیس شدن و البته صخره نوردی اون روزی که این عکسا رو ازت گرفتم یکی از فوق العاده ترین روزات بود اونقدر با بچه هایی که نمیشناختیشون خوب همبازی شده بودی و بلند بلند میخندیدی که کیف میکردم... ...
مادرانه
گردشانه
یه هوای خوب و یه عصر دل انگیز و صد البته بهونه گیری آقا ایلیا که حوصله ام سر رفته باعث میشه بریم پارک و گردش... شاید جالب ترین تفریح اون روزت تماشای قورباغه ها بود تا حالا یه قورباغه ی واقعی ندیده بودی هوش میگفتی مثل قورباغه هاااااااای تو کارتن میمونه!!!! و صد البته خاک بازی که هرکجا و تو هر شرایطی بزرگترین سرگرمیته! فوتبال بابا و پسراش با میوه های کاج که رو زمین ریخته بود... ...
گردش با عمه و فامیلاش...
وقتی از رشت مهمون اومده بود برای عمه زهراشون تموم وقتی که اونجا بودیم با اونا گذروندی حتی وقتی تو حیاط نشسته بودن دسته جمعی یا وقتی که تصمیم گرفتن برن پارک گردش... عمه زهرا تو رو با خودش برد و برای اولین بار سوار قلعه ی بادی شدی... مرسی عمه زهرا خاطره ی خیلی خوبی از اون روز برای ایلیا مونده... ...
تند تند نوشت...
پسرک بزرگم ایلیای نازنینم حالا به یمن وجود داداش محمد مهدی بزرگتر از سنت شدی هم تو مثل بزرگ تر ها رفتار میکنی و هم ما ناخودآگاه با تو مثل بزرگترا رفتار میکنیم وقتی تو رو با بچه های هم سن و سالت مقایسه میکنم واقعا تعجب میکنم این روزهای ما پر مشغله تر از قبل شده داداش محمد مهدی نیاز به توجه بیشتری داره و کمتر وقت فراغتی میمونه برای نوشتن خاطراتتون نگاهی گذرا میکنم به اردیبهشتی که گذشت... این عکس جامونده برای روز پدر خونه ی عزیزه همه با هم هماهنگ کردیم و سر یک ساعت خونه ی عزیز بودیم و بابایی رو غافلگیر کردیم شن جادویی که هدیه ی جشن پایان ترم زمستانی کلاس ژیمناستیکته خیلی دوس داری باهاشون بازی کنی منت...
نویسنده :
مامان فاطیما
18:03