عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

پنج شنبه های شاااد

از اول تابستون برنامه ی مهد مامان رو کمی گسترش دادیم و علی و علیرضا هم شریک شدن تو برنامه هامون استخر بادی که عزیزشون برات خریده بودن بردیم خونشون پر از اب میکنیم و یکی دو ساعتی میزاریم گرم بشه بعد ساعت دو و سه که هوا گرمه گرمه تو و داداش و علی و حمیدرضا و علیرضا میرید آب بازی یعنی اونقدر اون روز پر از حرکت و هیجان و شما براش لحظه شماری میکنید که حد نداره... تنتون ساااالم خنده هاتون مستدام   ...
29 تير 1396

تولدت مبارک

تولد مشترک نازنین و علی خونه ی عزیز بود یه میز بزرگ پر از خوراکی های خوشمزه و دو تا طرف میز دو تا صندلی و دو تا کیک... شما بچه ها هم گاهی اینور گوله میشدید و گاهی اونور چقدرم بهتون خوش گذشت و خندیدید بابایی یه عالمه فش فشه خریده بود دونه دونه برا همتون روشن میکرد اولین بار بود که گرفته بودی تو دستت و حسابی خوشت اومد... بجای نازنین و علی تو و علیرضا کادوها رو باز کردید شمع های روی کیک نازنین خیلی زیاد بود و بخاطر باد کولر و پنکه کلی طول کشید تا دایی همشون رو روشن کنه درست در لحظه ای که دایی آخرین شمع رو هم روشن کرد نااااااز نفست نازنین پسرم همه از این کارت حسابی خندیدن اصلا مگه...
29 تير 1396

گردش

با خاله منیژه شون رفته بودیم پارک اونقدر دلت جوش میزد برا داداش که دست آ[ر فرستادمت با آناهیتا بری تو زمین بازی تا دست از سرمون برداری هی میگفتی مامان داداش رو بگیر گم نشه مامان اینجا شلوووغه داداش گم میشه آخه چرا انقدر دلت جوش میزنه بچه جان!! ...
29 تير 1396

من و تو در خانه...

روزایی که خونه ایم از هرچیزی برای سرگرمی استفاده میکنیم از هر چیزی یک موقعیت برای شاد بودن و بازی میسازیم اونقدر کم پیش میاد تی وی رو روشن کنم که وقتی باباجون میاد و تی وی روشن میشه تازه یادت میفته این وسیله هم تو خونه هست!!!! بازی .... کاردستی .... نمایش.... شعر و کتاب و ... آموزش مفهوم باد.... کار با قیچی و ... بازی با خاک و گل... مهد کودک عروسک ها وقتی تو معلمشون میشی بازی با روزنامه های باطله و ساختن گلوله های کاغذی اینطوری روزهامون میگذره به قدری سریع که اصلا نمیفهمم هفته ها چجوری تموم میشن...   ...
27 تير 1396

ژاهو

خوب از کجا شروع کنم؟ چند سال پیش یکی از دوستای خوبم مربی این مرکز آموزشی شد و اینطوری شد که من با ژاهو آشنا شدم اون موقع تو یکی دو ساله بودی و به سن آموزش نرسیده بودی اما من دورادور پیگیر برنامه ها و کلاس های این مرکز بودم و صادقانه از همون موقع تصمیمم رو برای ثبت نامت تو این مرکز گرفته بودم فروردین امسال تو کلاس های ریاضی خانه خلاقیت ژاهو ثبت نامت کردیم یک دوره ی دو ماهه که فقط اشکال هندسی و چند مفهوم ساده رو یاد میداد اما به قدری دوست داشتی اونجا رو که با اشتیاق میدویدی سمت کلاس و ازمون میخواستی ما بریم خونه و روز دفاعیه با چنان اعتماد به نفسی صحبت میکردی که همه کیف کردن... و اردیبهشت ماه هم برا...
27 تير 1396

در گذر روزها...

ایلیای مادر فاصله ی بین پست های وبلاگت زیاد شده خیلی چیزا از یادم میره و نمیرسه به ثبت در وبلاگ این روزهامون پر مشغله میگذره روزهایی که پر از شیطنت تو و داداش محمد مهدی و البته کلاس های تو و برنامه ریزی برای گذران روزهات بعد از ماجرای مهد کودک مامان و در میون گذاشتنش با خاله ها و زن دایی تصمیم گرفتیم چندتا شاگرد جدید به مهدمون اضافه کنیم (نوه های عزیز) خوندن کتاب و نقاشی آب بازی و بازی های حرکتی کلاس های تابستونی گردش های بیرون از خونه و ... که اگه فرصت بشه مفصل در مورد همشون برات مینویسم فعلا برنامه ات اینطوری میگذره یکشنبه ها و سه شنبه ها صبح با خاله و علی میریم مجموعه ورزشی تختی تو کلاس ژیمناست...
27 تير 1396

مهد کودک مامان

ماه مبارک رمضان از راه رسیده و ما طبق برنامه ی هر سال روزا خونه ایم و موقع افطار میریم خونه مامان بزرگا تو هم که عادت نداری خونه باشی برا اینکه حوصله ات سر نره و تو خونه بهونه گیری نکنی یه برنامه ریختیم از ساعت نه صبح تا ساعت سه که بابا میاد خونمون مهد کودکه کلی برنامه ی شاد که هر کدوم زمانش بیست دقیقه اس برا اینکه زیادم طولانی نشن بعد از هر برنامه یک کتاب برات میخونم و بعد زنگ بعدی شروع میشه اینم عکسایی که از چندتا از زنگامون گرفتم زنگ اول: بازی با اسباب بازی هایی که در شرایط عادی بخاطر داداش نمیاریمشون زنگ دوم لگو بازی: زنگ سوم فوتبال: که تو و داداش عاشقشین مجبورم میکنی تو روز چند بار ای...
12 خرداد 1396