عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

پشتش گرمه...

واقعا محمد مهدی یکی از خوشبخت ترین بچه های دنیاس! چون یه داداش فوق العاده و معرکه مثل تو داره! باور کن تو بهترینی اونقدر خوب مسائل رو درک و تجزیه تحلیل میکنی که گاهی یادم میره فقط چهار سالته! ...
13 اسفند 1395

به تماشا بنشین...

برف میباره گاهی تا جایی که بشه سعی میکنم پا به پات باشم ببرمت بیرون تا برف بازی کنی و آدم برفی بسازی تا گوله های برفی درست کنی و بزنی به تنها هدف متحرکت! مامان گاهی اما اونقدر سوز داره هوا که مجبور میشیم فقط نگاه کنیم اینم دنیایی داره تو خونه ی گرم عزیز که بوی آش رشته و چای دارچینی تو خونه پیچیده پشت پنجره بین همبازیهات ... ...
13 اسفند 1395

گل من

عزیزکم میدونی قشنگترین دسته گل دنیا رو تو برام گرفتی!! میدونی هیچ وقت دسته گلی به این قشنگی از کسی هدیه نگرفته بودم؟! ایلیا نازنینم خیلی قشنگه که پسر کوچولوت بگه مامان میخوام غافلگیرت کنم چشمات و ببند! و بعد وقتی چشمات رو باز میکنی یه دسته گل جلو روت بگیره دسته گلی که خودش درست کرده خیلی دوستت دارم پسرک شگفت انگیزم ...
26 بهمن 1395

مهمونی

ایلیا جون بین نوه های عزیز تو علیرضا و علی (به قول تو علی خالی) که سن و سالتون نزدیک بیشتر همبازی هستید برا همین طوری برنامه ریزی کردیم تا روزایی که خونه ی عزیز هستیم با هم باشیم که بتونید شما سه تا بازی کنید چون بطور معمول هفته ای دو روز همدیگه رو میبینیم کمتر میریم خونه ی همدیگه و به لطف حضور عزیزشون بیشتر اونجا همو میبینیم اما چند روز پیش کلید کردی که بریم خونه ی علیرضاشون و اینگونه شد که برا شام رفتیم خونه ی دایی اون شب اونقدر بازی کردی که آخر شب تو خونه ی دایی نشسته چرت میزدی حتی نیومدید سر سفره تا غذا بخورید و از در و دیوار باالا میرفتید سفارش دادی برا تو و داداش هم از این تخت ها بگیریم!!! ...
26 بهمن 1395

دوستانه

طبق رسم و رسوم دوستانه مون که تقریبا هر فصل خونه ی یکی دوره داریم این بار خونه خاله سمیرا یا بهتره بگم سایدا جون بودیم جمع شلوغ و شااد شما ما رو هم سرحال آوورده بود تو و غزل و سایدا جون همبازی های خوبی هستید غزل جون چون باید میرفت دندون پزشکیکمی زودتر رفت از مهمونی اون روز همین رو بگم که اونقدر قشنگ و زیاد با سایدا جون بازی کردی که وقتی اومدیم تو آسانسور تا برگردیم خونه گفتی وای چقدر خوش گذشت! ...
26 بهمن 1395

الهی بشم فداش...جونمم میدم براش

نقطه ضعف منو میدونه و زل میزنه تو چشمام قلبم از کار میفته انگار اون بالا رو ابرام برقه تو چشاش چه نازه یجورایی بی نظیره دلم من تا دنیا دنیاس پایه خنده هاش اسیره ایلیای من من فدای خنده هات تو فقط بخند عزیزم عمر و جون من برات ...
24 دی 1395

تولد حمیدرضا

چهاردهم دی ماه تولد حمیدرضا بود که چون وسط هفته بود با کمی تاخیر جمعه برگزار شد... چون ما معمولا جمعه ها از خونه بیرون نمیریم اون شب به محض ورودمون مراسم شروع شد اونقدر همه چی با سرعت بود و تو مبهوت بادکنک های پرنده بودی که کمی دیر رسیدی به بخش مورد علاقه ات یعنی فوت کردن شمع ها... شکر خدا شونزده تا شمع بود و رسید به تو فوت کردن چندتاش   و طبق معمول اولین مشتری دایی بهمن موقع تقسیم کیک خودتی البته باید قسمتی از کیک که خودت انتخاب میکنی رو بهت بده... موقع گرفتن عکس زیر یکدفعه ای یه فکر خبیثانه به سرت زد و اون اینکه بیای گوشی رو از دست من بگیری و گوشی بازی کنی با بچه ها!!! خلاصه که ب...
24 دی 1395