عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

گردش با عمه جون

عزیزکم روزهایی که ما مشغول و سرگرم کارهای خونه بودیم عمه جون یه روز تو رو با خودش برد بیرون تا کمی بگردونتت خیابون گردی و پارک گردی   و آخرش هم یه پلاستیک پر از بستنی با سلیقه ی خودت عمه جون ممنون برا مهربونیاات ...
19 خرداد 1395

برادرانه

کلا زیاذ ذوست نداری بایستی تا من ازت عکس بگیرم و موقع عکس گرفتن انواع شکلک ها رو از خودت در میاری اما خوب وقتایی که میگم بیا کنار داداش بشین تا عکس دو تایی بگیرم ازتون سریع میای نود درصد مواقع هم همینکه میشینی پیشش سریع میبوسیش فدای دل مهربونت همیشه تکیه گاه داداش کوچولوت باش ...
19 خرداد 1395

سقوط آزاد

نمیدونم این کلمه از کجا به دایره ی لغاتت اضافه شده یا از کارتن هایی که میبینی یا از بچه هایی که باهاشون هم بازی میشی در هر صورت در عین با مزه بودن خیلی خطرناکه اوایل بسنده میکردی به سقوط آزاد از روی لحاف هایی که تو کمد عزیزشون بود   اما حالا بی محابا از هر بلندی بنای سقوط آزاد میزاری سقووووط آزاد و بعد میپری پایین تا جایی که بشه حواسم بهت هست اما یه موقع که حواسم نباشه میپری... خیلی وقتا پا درد گرفتی اما از رو نرفتی امیدوارم به زودی متوجه خطر اینکار بشی تا بلایی سر خودت نیاووردی ...
19 خرداد 1395

سلام سلام

سلام عشق مامان یه ماه و اندی از آخرین پست وبلاگت میگذره وااااسه اینکه تو این مدت حسابی درگیر بودیم بخاطر اسباب کشی و جابجایی بسااااااطی داشتیمااااااا جمع کردن وسیله ها با وجود شما دو تا یه طرف بهونه گیری و ناراحتی تو بخاطر اینکه نمیتونستم برات زیاد وقت بزارم و خونه بهم ریخته بود یه طرف آماده نبودن خونمون و اینکه مجبور بودیم مدتی رو خونه مادر بزرگا بگذرونیم یه طرف وایی روز اسباب کشی اونقدر من رو اذیت کردی که حد نداشت فقط دلم میخواس بشینم و زار زار گریه کنم درک میکنم تو هم شرایطت خوب نبود خوابت کم شده بود خونه بهم ریخته بود وسیله ای واسه سرگرمی نداشتی خلاصه که گذشت... هنوزم دلتنگ خونه قبلیمون میشی و...
18 خرداد 1395

جاناااااان من...

یکی از سرگرمی های این روزات اینه که گوشی من رو میگیری میری تو گالری و بخش عکس ها بعد شروع میکنی به ویرایش عکس ها بعد هم میگی بیا مامان بزارش تو اینددرنت (اینترنت) ...
13 ارديبهشت 1395

فوتبال

پسر است دیگر... آخه از حالا؟ نیم وجب بچه تو رو چه به فوتبال!!! خدا به دادم برسهههههههه ... لااقل خداکنه مثل باباجون پرسپولیسی نباشی!! ...
13 ارديبهشت 1395

ختم قرآن

ایلیا جونم نهم اردیبهشت ماه خونه ی خاله منیژه ختم قرآن بود ما هم رفتیم اونجا مراسم رو تو پارکینگشون گرفته بودن وقتی وارد شدیم تو متعجب شدی و گفتی چرا خانوما تو پارکینگ دارن اذان میخونن؟! بعد هم تو رفتی بالا و سرگرم بازی با علی و علیرضا     ...
13 ارديبهشت 1395

شقایق

ششم اردیبهشت خونه ی عزیز بودیم... بعد از ظهر بی حوصله بودی عزیز پیشنهاد داد محمد مهدی رو پیشش بزارم و تو رو ببرم بیرون کمی بگردونم که همون موقع دایی بهمنشون اومدن اونجا منم از پیشنهاد عزیز استقبال کردم و تو و علیرضا رو بردم پارک حسابی به هممون خوش گذشت مشارکت در کارهای عجیب و غریب توت خوردن و توت چیدن که این روزها حسابی ازش لذت میبری و پایان یک عصر بهاری فوق العاده... ...
13 ارديبهشت 1395

گندمزار

دلم از رقص گندمزار سرخوش و از بوی خوش گندم بود شاد از آن امواج نا آرام موزمون که زلف زرد گندم داده بر باد   یه غروب دل انگیز ... یه هوای بهاری یه نسیم خنک ... یه حال خوش یه گندمزار زیبا...       ...
13 ارديبهشت 1395

میرم مدرسه...

عاااشق رفتن به مدرسه ای کلا از ژستش بیشتر از سر کلاس نشستنش خوشت میاد اینکه یه کیف دست بگیری و بری مدرسه وقتی میخواستیم برات کیف جدید بخریم هرچقدر اصرار کردیم کیف شکل دار یا عروسکی بخر قبول نکردی میگفتی کیف مدرسه میخوام هر کیف مدرسه ای هم که نشونت میددم مورد پسندت نبود میگفتی مثل کیف علی و علیرضا نیس آخرش هم علی کیف خودش رو بهت داد البته هنوزم درگیر این موضوعی که نمیتونی مثل علیرضا شیشه ی آۤب بزاری کنار کیفت...   در کلاس ...
13 ارديبهشت 1395