عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خوش بحال...

بهار آمد خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز و خوش به حال من و باباجون واسه داشتن تو ... ...
16 فروردين 1395

هدیه ی نوروز

ایلیای قشنگم امسال از هرسال بیشتر متوجه میشدی بهار و نوروز رو عزیز از دو هفته مونده به عید هفت سین آماده کرده بود و بچه هایی که میومدن خونه ی عزیز دائم راجع به عید و حاجی فیروز حرف میزدن هفته ی آخر عید مربی کلاست یه بسته ی نوروزی بهت داد که قشنگ ترین هدیه ی نوروزت بود... حاجی فیروز ... میمون .... یه بسته شکلات سنگی... و یه تنگ کوچیک ماهی چقدر کارشون قشنگ بود و چقدر تو کیف کردی از اون هدایا... ...
16 فروردين 1395

داداش کره ای!

اولین روزی که داداش اومد خونه ی عزیز کلا واست خیلی عجیبه که داداش اینقدر کوچیک و نرمه همش ازم اجازه میگیری و به انگشتا و صورت داداش با احتیاط دست میزنی منعت نمیکنم فقط نظارت میکنم تا یه وقت حساس نشی میگی داداش مثل کره نرمه! داداش کره ایه!! از این تشبیهت خیلی خوشم میاد ... من به فدای تو ... خودت هم به همون نرمی و لطافتی پسرک نازم ایلیای قشنگم تموم تلاشم رو میکنم تا مجبور نشی زود بزرگ شی تا بمونی تو دنیای شیرین کودکانت اما خودت اصرار داری که مرد شدی دائم دلت میخواد بهم کمک کنی تو کارهای مربوط به داداش تو فوق العاده ای ...
16 فروردين 1395

اولین دیدار

خوب ایلیا جونم اگه اون دیداری که وقتی داداش تو دلم بود ( اومدنت به مطب سونوگراف) رو نادیده بگیریم نوزدهم اسفند ماه ساعت ملاقات اولین دیدار تو و داداش محمد مهدی بود اینم یه عکس فوق العاده از اولین ابراز احساسات برادرانه ات... خیلی خیلی زیاد از دیدن داداش هیجان زده بودی میگفتی چقد کوچوووولوووووءءء اون روز به زور اووردنت پیش من تا ببوسمت ترجیح میدادی پیش داداش باشی ساعت ملاقات هم هنوز تموم نشده بود که به دایی بهمن گفتی: بسه دیگه بریم پارک و خداحافظی کردی و همراه دایی و علیرضا رفتید پارک... ...
16 فروردين 1395

چشم به راه...

ایلیا جونم... روزهای قبل از بدنیا اومدن داداش محمد مهدی باید دایم میرفتم بیمارستان واسه آزمایشات و چک شدن و تو هربار اصرار داشتی باهامون بیای چون فکر میکردی ما میریم که داداش رو بیاریم اینم ایلیای من یک روز قبل از بدنیا اومدن داداش در حالی که تو حیاط بیمارستان امیرالمومنین منتظر داداششه! و وقتی حوصله اش از دیر کردن داداش سر میره!!! ...
16 فروردين 1395

خبر آمد خبری در راه است...

ایلیااااااای نازنینم بعد از یک مدت طولانی... بالاخره انتظارمون به سر رسید انتطار ما برای ورود عضو جدید خانواده و انتظار تو برای اومدن داداش محمدی بهله در تاریخ نوزدهم اسفند ماه نود و چهار با فاصله ی سه سال و سه ماه و نوزده روز از تو داداش محمدی به دنیا اومد... خیلی واسه اومدنش لحظه شماری میکردی واسه اومدنش دستای قشنگت رو بالا میبردی و دعا میکردی و روزهای آخر واقعا حوصله ات سر رفته بود... یکی از کابوسای بزرگم این بود که باید دو شب رو تو بیمارستان و دور از تو میگذروندم فکرشم نمیکردم بخاطر بستری شدن داداش این مدت تمدید شه... اون پنج روز ( از هجدهم تا بیست و دوم) خونه ی عزیز طاهره بودی تنها و مستقل البته...
16 فروردين 1395