عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خونمون

عزیزکم این روزها برامون پر از تغییره یکی از اتفاق های خوبی که داره میفته آماده شدن خونه ی خودمون و نزدیک شدن زمان نقل مکان به اونجاس تو از حالا برای رفتن به خونه ی جدیدمون هیجان زده ای و هربار که برای تمیز کاری میخوایم بریم اونجا تو پیش قدمی ...
13 ارديبهشت 1395

خونه ی خاله

عزیز دل مادر بیست و پنجم فروردین از اونجایی که تو عید شرایط رفتن به خونه ی خاله منیره فراهم نشده بود رفتیم اونجا و خانواده ی پایه هم با یه تماس همگی اون شب اونجا حاضر شدن این شد که جمع خاله و ها و دایی ها جمع و کیف شما ها حسابی کوک شد پایدار باشه این جمع ها و این شادی ها انشاالله... ...
13 ارديبهشت 1395

تولد عمه زهرا

ایلیا جونم بیست و دوم فروردین ماه تولد عمه زهراس بعد از ظهر اون روز عمو فرزاد به بابا زنگ زد و واسه یه جشن سوپرایزی دعوتمون کرد خونه ی مامانی بهت گفته بودیم تولد عمه اس و تو به محض ورود منتظر کیک بودی و نزدیک بود سوپرایز عمو فرزاد رو لو بدی هدیه ی تولد عمه عروسک یکی از مینیون ها بود و من نگران بودم تو با دیدنش بهونه گیری کنی چون تو عاشق مینیون ها هستی امااا اصلا اینطوری نشد... گرفتی دستت و نگاهش کردی و تمام! من به فدای تو... عمه زهرا تولدت مبارک با یه دنیا عشق بغل هم نشستن شما دو تا و یهویی عشقولانه شدن تو ...   ...
13 ارديبهشت 1395

روز مرد

عزیز تر از جانید برای من هربار که میبینمتون خدا رو شکر میکنم بخاطر بودنتون بهانه های زندگی من مردهای خانه ی من نفس هایم ... قلبم ... جانم فدای شما دوستتون دارم روزتون مبارک پدر بزرگ ها عاشق نوه هاشونن مثل رود مهربونن و مثل کوه پشت نوه هاشونن بابایی های مهربون روزتون مبارک   ...
3 ارديبهشت 1395

گل کاری

عزیزکم نمیذارم زیاد بری تو کوچه سعی میکنم خیلی حواسم بهت باشه تا تنها نری تو خیابون چهارشنبه که خونه ی عزیز بودیم دقایقی مونده به اومدن دایی بهمن و باباجون تو و علیرضا گفتید میرید رو پله بنشینید تا باباها بیان چند لحظه بعد اومدم بهتون سر بزنم ببینم چکار میکنید و اینجوری کنار باغچه ی خشک همسایه دیدمتون غرق خاک و کثیف و نشسته رو زمین واقعا حیفم اومد از این صحنه عکس نگیرم سرعت عمل و خلاقیتتون تو خرابکاری فوق العاده اس و در جواب من که این چه کااریه؟؟؟ گفتید ما داریم گل میکاریم...   تاریخ: چهارشنبه یک اردیبهشت ...
3 ارديبهشت 1395

دوره همی

ایلیا جونم چند روز پیش مهمون خونه ی خاله سمیرا و سایدا جون بودیم قرار بود اون روز با باباجون بری کلاس نقاشی اما ترجیح دادم بیای اونجا و با بچه ها بازی کنی تو و غزل جون و سایدا جون خیلی خوب و قشنگ همبازی بودید من جایی نشسته بودم تا بتونم ببینمتون و خیالم راحت باشه دائم من رو میبردی تو اتاق و اسباب بازیهای سایدا که شبیه تو بود رو بهم نشون میدادی و میگفتی منم اینو دارم! یه اتفاق جالب که افتاد این بود که وقتی حرفی میزدی یا کاری میکردی که غزل یا سایدا خنده شون میگرفت بارها و بارها اون کار رو تکرار میکردی تا بخندن خیلی برام جالب بود که تو این سن لذت میبری از خندون اون ها! خاله سمیرا زحمت کشیده بود و یه عالمه خ...
3 ارديبهشت 1395

بوی اردیبهشت...

عزیزکم آخرای فروردین که میشه اردیبهشت با عطر گل ها اومدنش رو خبر میده اصلا اردیبهشت ماه گل هاست حالا که بیرون رفتنمون محدود شده و هوای نا معلوم این روزها برای داداش مناسب نیس من و تو نباید کم بیاریم یه صبح بهاری ... گردش مادر و پسری تو حیاط خونه ی عزیز        ...
3 ارديبهشت 1395

عشقولانه!

ایلیا جونم اونقدر داداش رو دوست داری که دلت نمیخواد با کسی شریک بشی داداش رو قبل از خواب دائم بهش میگی که دوسش داری ازش مراقبت میکنی ... میبوسیش و نوازشش میکنی خیلی نگران بودم چون پسری ابراز محبت برات سخت باشه چند روز پیش خونه ی عزیز بودیم خاله منیژه اومد اونجا و موقع رفتن به شوخی گفت داداش رو با خودم میبرم تو گفتی نههههه داداش رو نباید ببری و سرگرم بازیت بودی خاله ساک وسیله های داداش رو برداشت و رفت سمت در عزیزشون یهو سرت رو بالا کردی و بغضت ترکید اونقدر بغض و گریه ات قشنگ بود که دل آدم ضعف میرفت برای همه ی محبتت چقدر هم طول کشید تا تو بغلم آروم شی اون روز تا ظهر از پیش داداش تکون نمیخوردی &nbs...
3 ارديبهشت 1395