عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفرنامه ی قم

عزیز دل مادر چهارشنبه سی و یکم شهریور باباجون با یه خبر خوش خوشحالمون کرد مسافرت یک هفته ای به قم هرچند سفر کاری بود و بیشتر مدت باباجون تو کلاس ها بود ... اما برا ما حسابی خوب بود و تونستیم یک دل سیر زیارت کنیم تو این سفر همکار باباجون و خانوادش هم بودن یک پسر کوچولو به سن  و سال تو داشتن ـ امیر علی ـ جمعه دوم مهر ماه سفرمون شروع شد هر صبح من و تو و داداش میرفتیم حرم و تا نماز ظهر اونجا میموندیم روزا تو حرم به تو هم حسابی خوش میگذشت...   سرسره بازی و دویدن با بچه ها   بازی کنار حوض آب   موقع برگشتن به خونه تماشای پرنده های پرنده فروشیه کنار مهمانسرا بعد ...
27 مهر 1395

و پاییز...

و پاییز از راه میرسد... پادشاه فصل ها ..... فصل تو..... فصل مهر و مهربانی.... عاشق روزهاای هزار رنگ و شب های بلند پاییزم... عاشق این فصلم چون تو زاده ی پاییزی... پسرک پاییزی من پاییزت مبارک ...
27 مهر 1395

جشن پایان ترم

ایلیا جونم یکشنبه بیست و هشتم شهریور جشن پایان ترم تابستونی کلاس ژیمناستیکت بود خدا رو شکر صبر و حوصله ام جواب داد و تو که اوایل اصلا نمیرفتی تو کلاس و کل مدت رو به گریه میگذروندی جلسه های آخر از جلوی در وورودی میدوی سمت کلاستون و تو کل مدت اصلا از کلاس بیرون نمیومدی امیدوارم بتونم ادامه بدم و ببرمت تا زحمتامون هدر نشه... آخرین جلسه ی کلاستون جشن بود و از قبل مربی بهمون گفته بود چیزی بهتون نگیم تا غافلگیر شید و حسابی هم غافلگیر شدید و یک خاطره ی خوب برات موند           ...
1 مهر 1395

جمعه...

جمعه ها روز ماس روز خانواده ی کوچیکمون خیلی کم پیش میاد که تو این روز خونه نباشیم یک روز تو هفته که شما فرصت دارید وقت بیشتری با باباجون بگذرونید با هم بازی کنید ... کارتن ببینید ... سر و صدا کنید ... برید حموم و ... اینم یه آب بازی حسابی     بیست و شش شهریور ...
26 شهريور 1395

تولد عمه عارفه

ایلیا جونم هجدهم شهریور ماه تولد عمه عارفه بود الان مدتی بود که دلت میخواس برا عمه عارفه یه عروسک بخری و همش میپرسیدی پس کی تولد عمه میشه اون روز از صبح خونه ی مامانی بودیم اما خوب جشن تولد عمه جون شب بود برف شادی و نخ شادی که بابایی محمد اون شب خریده بود حسابی دلا رو شاد و لبا رو خندون کرد... همه ی بخش های تولد اون شب رو دوست داشتی و بهت خیلی خوش گذشت فقط تا کارامون تموم شه و برسیم به قسمت کیک خوردن حسابی کلافه شدی دیگه داشت کار به گریه میرسید که بابایی و مامانی گفتن زودتر کیک رو ببریم اینجا هم دیگه کم آووردی     عمه عارفه ی مهربون تولدت مبارک.... دلت شاد ... لبات...
26 شهريور 1395

و اما عشق...

دوست دارم همیشه بشینم به تماشای شما دو تا... ایلیا جونم ... عزیز دل مادر یادت نره هوای داداش رو داشته باشی وقتی بزرگ شدید این روزای خوب بچگی همیشه یادتون بمونه مبادا روزمرگی از هم دورتون کنه...       هفدهم شهریور ...
26 شهريور 1395

مارال

ایلیا جون پونزدهم شهریور یه عصر دلنشین خونه ی عموی من... همبازی شدن تو و مارال خیلی قشنگ بود اما خوب عکساش تو گوشی خاله منیژه موند... مارال جون تو رو برد و همه ی جاهای خونه ی بابابزرگش رو بهت نشون داد     تو و مارال جون فقط سه روز فاصله ی سنی دارید ...
26 شهريور 1395