عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

همبازی

اونقد از بازی کردن با داداش لذت میبری که خستگی از تنم میره بیرون اما خوب شیوه ی بازیت یه کم برا سن و سال داداش نا مناسب و باید چهار چشمی حواسم بهت باشه! بدبختی اینجاس که اون فسقلیم پا به پاااته و میخنده از کارهات! یه موقع هایی وسط بازیتون میگم نکن ایلیا داداش دردش میاد یا خطرناکه! میگی اون که داره میخنده!! واقعا نمیدونم چی باید بگم اینجور وقتا! ...
1 دی 1395

امید دلنواز من...

مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها   نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهء سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پرستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ س...
13 آذر 1395

و عهدی که وفاست

اربعین و رحلت رسول خدا(ص) مثل هر سال تکیه ی روستای حسن آباد بودیم هر دو شب با بچه ها حسابی بازی کردی و بیشتر از همه با حدیث جون و اما طبق یک رسم قدیمی: مامان حدیث جون زحمت گرفتن این عکس رو کشیده مرسی مامانش این عکسی هم که میکس کردی خیلی قشنگ شده دلم نیومد اینجا نذارمش با اجازه... این عکس ها هر سال در شب رحلت پیامبر ازتون گرفته شده ماشاالله چقدر تغییر کردید هرسال عمرتون دراز و تنتون سالم   ...
13 آذر 1395

برف برف برف میباره

و روز پنج شنبه صبح که بیدار شدی همه جا سفید شده بود هیجان زده و خوشحال به تماشای برف نشستی تا بابایی عبدالله بیاد دنبالمون و ما رو ببره خونشون رفتیم پشت بوم و حسابی برف بازی کردیم و آدم برفی که از چند وقت قبل همش میگفتی هویج آماده کنیم برف بیاد آدم برفی بسازیم و ... الانم گیر دادی کی انقد برف میاد که بتونم تو برف اسکی سواری کنیم و گوله برفی به هم بزنیم تاثیرت کارتونه دیگه... ...
12 آذر 1395

برف برف برف میباره

ایلیا جونم سه شنبه سوم آذر ساعت پنج کلاس داشتی همینکه آسانسور رسید به پارکینگ و چشمت به حیاط خورد... گفتی مامان این چیه داره از آسمون میریزه زمین؟! هنوز این جمله ات تموم نشده بود که با ذوق جیغ زدی برف برف برفههههههههههههه اون روز تموم راه رو تا کلاست دویدی نصف راه زیر چادرم بودی و نصف راه با هیجان زیر برف وقتی برگشتیم خونه برف خیلی خیلی کم شده بود اما بازم دلت نمیخواس بریم تو خونه و تو خیابون دور خودت میچرخیدی فرداش چهارشنبه خونه ی مامانی بودیم عصر که شد دوباره برف شروع به باریدن کرد هوا خیلی خیلی سرد بود اما تو گیر داده بودی برف بازی کنی!!! بابایی محمد رفت برات برف آوورد تا تو ...
12 آذر 1395

تولد زهرا

ایلیا جونم دوم آذر تولد زهرا جون بود و عزیز و بابایی باز هم زحمت گرفتن جشن تولد و کیک و شام رو کشیده بودن یه جمع شاد و پر از خنده خدا رو شکر که این بهونه ها واسه شادی دلا هست... اون شب خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا که بابایی عبدالله وسیله های آتیش بازی گرفته بود و آخر شب پر از هیجان بود...     زهرای قشنگم تولدت مبارک ...
12 آذر 1395