عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

زمستان سرخ

عزیز دل مادر صبح اولین روز زمستون وقتی از خواب بیدار شدی دیدم یک دونه ی قرمز روز گردنته! اولش فکر کردم جای نیش پشه اس! اما یکی دو ساعت که گذشت دونه بزرگ و آبدار شد با توجه به اینکه باباعلی دو هفته پیش آبله مرغون گرفته صد در صد مطمئن شدم که آبله مرغون گرفتی راستش فکر نمیکردم از باباجون بگیری آخه اون هفته ای که باباجون تو خونه بود خیلی مراقب بودی و طرفش نمیرفتی اصلا اول دونه هات خیلی کم بود و فکر میکردم قراره همینقدر بمونه اما تو دو روز دونه هات نزدیک هشتاد تا شد همه جای بدنت حتی کف دستت و توی گوشت و بین موهات... همزمان تب و لرز و خارش و سوزش کابوس دیدن و هذیون گفتنت تو خواب هم که واقعا تلخ و ناراحت ک...
5 دی 1395

جشن پایان ترم

ایلیا جونم یکشنبه بیست و هشتم شهریور جشن پایان ترم تابستونی کلاس ژیمناستیکت بود خدا رو شکر صبر و حوصله ام جواب داد و تو که اوایل اصلا نمیرفتی تو کلاس و کل مدت رو به گریه میگذروندی جلسه های آخر از جلوی در وورودی میدوی سمت کلاستون و تو کل مدت اصلا از کلاس بیرون نمیومدی امیدوارم بتونم ادامه بدم و ببرمت تا زحمتامون هدر نشه... آخرین جلسه ی کلاستون جشن بود و از قبل مربی بهمون گفته بود چیزی بهتون نگیم تا غافلگیر شید و حسابی هم غافلگیر شدید و یک خاطره ی خوب برات موند           ...
1 مهر 1395

ژیمناستیک

عزیزم بردن به کلاس و اینکه تو طاقت بیاری بمونی تو کلاس یه معضل بزرگه بعد از کارگاه های مادر و کودک... مهد دایان.... کلاس نقاشی اینبار تو کلاس ژیمناستیک اسمت رو نوشتم این کلاس ها هربار  بخاطر ناراحتی تو از حضور در کلاس نیمه کاره رها شد... اما اینبار عزمم رو جزم کردم تو باید یاد بگیری حضور در کلاس و جدا بودن از من رو با مربیت صحبت کردم که اگه از کلاس میای بیرون یا حرکات رو انجام نمیدی فعلا بهت سخت نگیره بهش گفتم فعلا هدفم اینه که عادت کنی به موندن تو کلاس چند جلسه ی اول از کنارم تکون نمیخوردی با اینکه تایم کلاس کوتاهه همش میگفتی خسته شدم بریم خونه اما خوب خدا رو شکر الان بیشتر میمونی تو کلاس با بچه...
12 مرداد 1395

خونمون

عزیزکم این روزها برامون پر از تغییره یکی از اتفاق های خوبی که داره میفته آماده شدن خونه ی خودمون و نزدیک شدن زمان نقل مکان به اونجاس تو از حالا برای رفتن به خونه ی جدیدمون هیجان زده ای و هربار که برای تمیز کاری میخوایم بریم اونجا تو پیش قدمی ...
13 ارديبهشت 1395

نقاش کوچولو

ایلیا جونم اول از همه بازم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم بابت تاخیرم تو آپ کردن وبلاگت و بعد... این اولین نقاشی با موضوعِ که خودت کشیدی همیشه خط میکشیدی و میاووردی پیش ما و میپرسیدی چی کشیدم؟ و خیلی از خط های تو نقاشیت بی معنی بود اما چند روز قبل این نقاشی رو کشیدی و آووردی پیش من و گفتی: مامان اینا درختن... اینم یه ابر... داره ازش بارون میباره رو این درختا... ...
11 بهمن 1394