عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سرکار باباجون

عصر چهارشنبه من نوبت دکتر داشتم از ساعت چهار تا شش کارم طول کشید و توی این دو ساعت تو همراه باباجون رفته بودی به محل کارش همیشه آرزو داشتی با باباجون بری سرکار و به قول خودت پول در بیاری                           ...
8 آذر 1394

زنبوووور

زنبوز زرد و قرمز ، هی میکنه وز و  وز دنبال گل میگرده یک گل ناز قرمز یواش میاد کنارم، میشینه روی دستم شاید خیال میکنه ، من گل و غنچه هستم وای وای وای چکار کرد؟؟؟ مامان میگه : بوست کرد! پس چرا جای بوسش، این همه میکنه درد   بهلههههههه پسرک شیطونم بالاخره علاقه ات به خاک بازی و گل و گلدون کار دستت داد چند روز پیش که خونه عزیز بودیم زنبور نیشت زد خدا رو شکر چیز مهمی نبود حتی ورم نکرد و فقط کمی قرمز شد اما تو یک ساعتی گریه کردی تو اون یک ساعت همه تو خونه راه میرفتن تا یجوری آرومت کنن و سرگرمت کنن دست آخر بابایی شونصد تا بادکنک باد کرد تا یادت رفت     این عکس رو اون...
25 مرداد 1394

ایلیا با چهره ای متفااوت

عزیز دلم از اول تابستون تصمیم گرفته بودیم موهات رو از ته بزنیم تا خنک بشی اما خوب از ارادت زیادت که به آرایشگاه باخبری؟! میخواستیم این کار رو تو خونه یکی از پدر بزرگا انجام بده چندبار بابایی محمد بهت پیشنهاد داد و تو قبول نکردی بابایی عبدالله هم یکبار کل نوه های پسر: حمیدرضا و علی و علیرضا رو صف کرد و موی تک تکشون رو کوتاه کرد  به بهونه ی اینکه تو رضایت بدی اما تو رضایت ندادی واسه همین دوباره مجبور شدیم بریم آرایشگاه اما در کمال ناباوری اینبار فوق العاده بودی!!! اصلا گریه نکردی و آخر کار حسابی از نتیجه خوشت اومد...   ...
26 خرداد 1394

یک روز زمستونی

بالاخره برف بارید تا شهر کویری ما هم رنگ زمستون رو ببینه... البته نه تو خود سمنان، یه منطقه ی ییلاقی نزدیک سمنان (شهمیرزاد)، که بازم خوب بود... ما هم تو اولین فرصت رفتیم تا تو واسه اولین بار تو عمرت برف بازی کنی... خیلی خیلی زیاد از برف بازی خوشت اومد: از دست زدن به برف و لمس کردنش...    از پرت کردن برف به من و باباجون و از صدای پاهات وقتی روی برف راه میرفتی    از درست کردن آدم برفی   همشون واست تازگی داشت و ازشون لذت میبردی و با ذوق درباره اش میپرسیدی... روز خیلی خاص و عالی ای بود...   ...
7 اسفند 1393

ایلیا شاعر میشود...

عزیز دلم یادته برات گفتم پنج شنبه بیست و یکم اولین روزی بود که تو رو تنها تو مهد گذاشتم و بیست دقیقه ای تنها بودی؟! اون روز بعد از اون بیست دقیقه تو هنوز حالت بغض داشتی باباجون اومده بود دنبالمون تا ما رو ببره خونه نم نم بارون میبارد و میخورد رو شیشه ی ماشین همونطور که به من تکیه داده بودی و سرت رو شونه ام بود با حالت بغض گفتی: بارون مثل اشک میمونه... انگار شیشه داره گریه میکنه!!! من و باباجون تو اون لحظه کم مونده بود درسته قورتت بدیم حال و هوای گرفته ات و هوای بارونی دست به دست هم داده بود تا شاعرانه ات گل کنه... من فدای اون حس و حال و هوات الهی که هیچوقت دلت نگیره ...
5 اسفند 1393

خداحافظ همین حالا...

خداحافظ همین حالا همین حالا که حس میکنم بزرگ شده ای حس میکنم تحمل برداشتن بزرگترین قدم برای مستقل شدن را داری خداحافظ تمام شب های سپیدی که با هم بیدار بودیم تو شیر مینوشیدی و من غرق دریای چشمانت میشدم غرق صدای ارامش بخش شیر مکیدنت غرق در قطره قطره ی شیری که مینوشیدی خداحافظ تموم لحظه های که به هم پناه میبردیم خداحافظ لحظه های مست کننده ی صبحگاهی لحظه هایی که با لبخندت مسحورم میکردی و از من شیر میخواستی و به حق اگر در ان لحظه جان هم میخواستی میدادم خداحافظ  تمام ثانیه هایی که انگشتانم میان رودخانه ی مواج موهایت گم میشد بوسه بر پیشانیت میزدم و لبریز از حس مادرانه میشدم چقدر زود گذشت قبل از بدنیا ا...
3 آبان 1393

تولد علیرضا

بزرگ مرد کوچکم چند شب پیش من و تو و باباجون خونه ی عزیزشون بودیم زندایی زنگ زد و گفت امروز تولد علیرضاس و ما داریم میایم خونتون که دور هم باشیم چند دقیقه ی بعد دایی و زن دایی و علیرضا و حمید رضا با یه کیک خوشکل اومدن خونه ی بابایی شون اون شب اونقدر بهت خوش گذشت که حد نداااره همینکه شمع و کیک رو دیدی بدون اینکه بهت بگیم باااا ذوق و آهنگین گفتی: تگند تگند مباااااایک تگند مبااایک فکر میکنم تو سی دی عموهای فیتیله ای احتمالا یه اهنگ در مورد تولد هست!!! اونقدر تو و علیرضا بازی کردید که شب تا صبح بیدار نشدی به سختی تونستم یه عکس تکی از علیرضا بگیرم تو ه...
12 مهر 1393

یادگاری

داشتم میون وسیله هایی که توی کشو بود میگشتم تا وسیله های اضافی رو بندازم دور توی یه پاکت یه چیز بامزه دیدم چندتا یادگاری یادگاری هایی از وقتی که تازه متوجه شده بودم که قراره مادر بشم یادگاری هایی از روز بدنیا اومدنت از روزهای اولت و ... میون اون ها این بیشتر از همه بزرگ شدنت رو به رخ میکشید روزی که بدنیا اومده بودی اینو تو بیمارستان دور دستای کوچولوت بسته بودن خیلی راحت از توی دستت میفتاد بیرون خدا رو شکر که هستی ممنون که این خاطرات خوش و شیرین رو برام ساختی مرسی که خاااالق با احساس ترین لحظه های زندگیم شدی امیدوارم بتونم مادری شایسته برات ب...
12 مهر 1393

یکی هست...

آقا مرتضای پاشایی مهم نیس که هزاران طرفدار داری باید به خودت ببالی چون پسرک بیست و دو ماهه ی من طرفدارتِ چون ایلیای کوچولوی من با آهنگت همخونی میکنه ایلیا جونم با لحن کودکانه و قشنگت میگی متضا پاچایی و بعد شروع میکنی به خوندن یکیییییییییی هست تو قلبم مینویسم و اون خوابه ندوووونه دل من بی تابه یه کاااغذ یه اووووکاااار ... عاااااشقتم پسرکم   ...
6 مهر 1393