عزیز دلم یادته برات گفتم پنج شنبه بیست و یکم اولین روزی بود که تو رو تنها تو مهد گذاشتم و بیست دقیقه ای تنها بودی؟! اون روز بعد از اون بیست دقیقه تو هنوز حالت بغض داشتی باباجون اومده بود دنبالمون تا ما رو ببره خونه نم نم بارون میبارد و میخورد رو شیشه ی ماشین همونطور که به من تکیه داده بودی و سرت رو شونه ام بود با حالت بغض گفتی: بارون مثل اشک میمونه... انگار شیشه داره گریه میکنه!!! من و باباجون تو اون لحظه کم مونده بود درسته قورتت بدیم حال و هوای گرفته ات و هوای بارونی دست به دست هم داده بود تا شاعرانه ات گل کنه... من فدای اون حس و حال و هوات الهی که هیچوقت دلت نگیره ...