عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

خداحافظ پوشک!!

ایلیای مادر امروز با یه خبر که به نظر خودم خاص و ویژه اس وبلاگت رو بروز میکنم از اول شهریور بیست و یک ماه و ده روزگی برای همیشه از پوشک خداحافظی کردی خداحافظ پوشک!!       و اما شرح ماجرا مواد لازم: یک عدد لگن، شورت آموزشی، یک عدد بچه که عاشق اب بازیٍ، یک عدد مامان با صبر و حوصله! از وقتی که هجده ماهت شد، دلم میخواست زودتر از پوشک بگیرمت به نظرم میومد خودتم تمایل داری اما بعد از خوندن کلی مقاله و مطلب تو اینترنت تصمیم گرفتم صبر کنم تا دو ساله ات بشه روزهای ماه مبارک رمضان بخاطر روزه داری من و تو توی خونه میموندیم و بیرون نمیرفتیم ف...
12 شهريور 1393

این چــــــــــــــــــــــیه؟!

عشق بیست و یک ماهه ی من سلام عزیـــــــــــزکم وارد یکی از زیباترین قسمت های حرف زدنت شدی عااااااشق این قسمت به حرف اومدن بچه ها بودم و واسه رسیدن تو بهش لحظه شماری میکردم این چـــــــــــــــــــــــــــــــــــیه؟! الهی فدات شم... الان چند وقتی میشه که خیلی خوب هرچی رو که بهت میگیم تکرار میکنی اسم نوددرصد وسیله های خونه روبلدی با کلماتی که بلدی جملات کوتاه درست میکنی اما خوب بعضی از چیز ها هم هست که اسمشون رو بلد نیستی دو روز پیش داشتم دست و پا وگوش ، چشم و بینی خرسی رو بهت نشون میدادم و اسمشون رو ازت میپرسیدم تو هم خرسی تو بغلت دمش رو گرفتی و گفت...
19 مرداد 1393

اولین جمله...

ایلیا جونم پنج شنبه و جمعه که گذشت یعنی پانزدهم و شانزدهم اسفند ماه رو با دایی ها گذروندیم بازی کردن با بچه ها حسابی سر ذوق آوورده بودت مخصوصا از اسب پلاستیکی نازنین و زهرا خیلی خوشت اومده بود   اسم نازنین رو صدا میکردی: "نایی" مثلا میگفتی نازی   اسم علیرضا رو صدا میکردی""علیضا"   حمیدرضا رو هم که "دادا" صدا میکردی   کلی تو حیاط خونه بازی کردی و خودتو کثیف کردی   وقتی که آخر شب رفتن اولین جمله ی زندگیت رو گفتی   " علیرضا رفت "   من به فدای تو، وقتی روی پاهام گرفته بودمت تا بخوابی   تا وقتی که خوابت ببره دائم میگفتی با خودت!!!   بالاخره ی...
17 اسفند 1392

اولین جشن عروسی

ایلیا جونی شنبه سی ام شهریور ماه عروسیٍ دختر عمه ی مامانی جون بود و اولین جشن عروسی که تو شرکت کردی تو تالار آروم بودی... تو چند ماهٍ اخیر چندباری رفته بودیم تالار واسه مراسمای مختلف (کربلایی و مکه و...) بزرگترین مشکلت با اینطور مراسم ها اینه که تو رو از من میگیرن و دست به دست میکنن و تو هم که اصلا با کسایی که نمیشناسی راحت نیستی ناآروم میشی و یه جورایی مراسم هم به من هم به تو سخت میگذره یادمه پنج یا شش ماهه بودی برا ولیمه ی مکه ی عمو فتح الله (عموی من) رفته بودیم همه با ذوق و شوق تو رو از بغلم میگرفتن و بازیت میدادن که یکدفعه بغضت ترکید و من مجبور شدم اون شب رو زمین بین صندلی ها بشینم و ت...
5 مهر 1392