عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

باغ پرتقال(2)

عزیز دردانه جمعه و شنبه ی هفته ی گذشته یعنی دوم و سوم اسفند دوباره رفتیم شمال خونه باغ عزیز و بابایی عزیزکم تو راهٍ رفتن ماشین تو رو گرفت و دچاره حالت تهوع شدی بعد از بدنیا اومدنت خیلی سفر رفتیم این اولین باری بود که اینطوری شده بودی! تو راه برات از یه داروخونه قطره ی ضد تهوع گرفتیم و سرحال شدی بعد از رسیدنمون به محض دیدن سگ و مرغابی و ... همه چی یادت رفت و شروع کردی دنبالشون دویدن!! جالبه که از حیوانات نمیترسی... دو روزی که اونجا بودیم حسابی تو باغ بازی کردی و خوش گذروندی با بابایی میرفتی تو دشت روبروی خونشون قدم میزدی         بعد از ظهری که میخواستیم بر...
11 اسفند 1392

باغ پرتقال

ایلیا جونم پنج شنبه و جمعه ی این هفته رفته بودیم شمال، خونه باغی که بابایی و عزیز تو شمال اجاره کردن... خونه باغشون خیلی قشنگ بود، تو هم خیلی خیلی اونجا رو دوست داشتی تو که در حالت معمولی دلت نمیخواد از بغل من پایین بیای اونجا نمیومدی تو بغلم تو باغ دنبالت میدویدم تا بهت برسم و مراقب باشم که اتفاقی برات نیفته همینکه تو رو میبردیم توی خونه گریه میکردی که دوباره بری توی باغ! کلی دویدی و بازی کردی، پرتقال جمع کردی و شیطونی کردی زهرا و نازنین و حمیدرضا هم اومده بودن و این باعث شده بود بیشتر بهت خوش بگذره خیلی سخت تونستم ازت عکس بگیرم! همینکه یه جا می ایستادم تا ازت عکس بگیرم و دستت رو ول می...
5 بهمن 1392