باغ پرتقال(2)
عزیز دردانه جمعه و شنبه ی هفته ی گذشته یعنی دوم و سوم اسفند دوباره رفتیم شمال خونه باغ عزیز و بابایی عزیزکم تو راهٍ رفتن ماشین تو رو گرفت و دچاره حالت تهوع شدی بعد از بدنیا اومدنت خیلی سفر رفتیم این اولین باری بود که اینطوری شده بودی! تو راه برات از یه داروخونه قطره ی ضد تهوع گرفتیم و سرحال شدی بعد از رسیدنمون به محض دیدن سگ و مرغابی و ... همه چی یادت رفت و شروع کردی دنبالشون دویدن!! جالبه که از حیوانات نمیترسی... دو روزی که اونجا بودیم حسابی تو باغ بازی کردی و خوش گذروندی با بابایی میرفتی تو دشت روبروی خونشون قدم میزدی بعد از ظهری که میخواستیم بر...