باغ پرتقال
ایلیا جونم
پنج شنبه و جمعه ی این هفته رفته بودیم شمال، خونه باغی که بابایی و عزیز تو شمال اجاره کردن...
خونه باغشون خیلی قشنگ بود، تو هم خیلی خیلی اونجا رو دوست داشتی
تو که در حالت معمولی دلت نمیخواد از بغل من پایین بیای اونجا نمیومدی تو بغلم
تو باغ دنبالت میدویدم تا بهت برسم و مراقب باشم که اتفاقی برات نیفته
همینکه تو رو میبردیم توی خونه گریه میکردی که دوباره بری توی باغ!
کلی دویدی و بازی کردی، پرتقال جمع کردی و شیطونی کردی
زهرا و نازنین و حمیدرضا هم اومده بودن و این باعث شده بود بیشتر بهت خوش بگذره
خیلی سخت تونستم ازت عکس بگیرم!
همینکه یه جا می ایستادم تا ازت عکس بگیرم و دستت رو ول میکردم بدو بدو میرفتی لابلای درختااا!
یه عکس دست جمعی با حمیدرضا، زهرا و نازنین
که کلی ادا و اطوار در آووردیم تا حواست از درختا و پرتقالا پرت بشه و به دوربین نگاه کنی!
اینجا دو تا پرتقال چیدی و کلی ذوق زده شدی
پینوشت:
بابایی و عزیز یه قاب عکس قدیمی رو با خودشون برده بودن اونجا
چهره ی یه دختر بود (مینیاتوری)
گیر داده بودی و همش بهش اشاره میکردی بهش میگفتی نَه نٍه!
وقتی میگفتم نَه نِه کو؟ سریع میرفتی جلوش می ایستادی و نشونمون میدادیش!!