عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

باغ پرتقال

1392/11/5 12:23
نویسنده : مامان فاطیما
346 بازدید
اشتراک گذاری

ایلیا جونم

پنج شنبه و جمعه ی این هفته رفته بودیم شمال، خونه باغی که بابایی و عزیز تو شمال اجاره کردن...

خونه باغشون خیلی قشنگ بود، تو هم خیلی خیلی اونجا رو دوست داشتی

تو که در حالت معمولی دلت نمیخواد از بغل من پایین بیای اونجا نمیومدی تو بغلم

تو باغ دنبالت میدویدم تا بهت برسم و مراقب باشم که اتفاقی برات نیفته

همینکه تو رو میبردیم توی خونه گریه میکردی که دوباره بری توی باغ!

کلی دویدی و بازی کردی، پرتقال جمع کردی و شیطونی کردی

زهرا و نازنین و حمیدرضا هم اومده بودن و این باعث شده بود بیشتر بهت خوش بگذره

خیلی سخت تونستم ازت عکس بگیرم!

همینکه یه جا می ایستادم تا ازت عکس بگیرم و دستت رو ول میکردم بدو بدو میرفتی لابلای درختااا!

باغ

یه عکس دست جمعی با حمیدرضا، زهرا و نازنین

که کلی ادا و اطوار در آووردیم تا حواست از درختا و پرتقالا پرت بشه و به دوربین نگاه کنی!

عکس

اینجا دو تا پرتقال چیدی و کلی ذوق زده شدی

بااغ

پینوشت:

بابایی و عزیز یه قاب عکس قدیمی رو با خودشون برده بودن اونجا

چهره ی یه دختر بود (مینیاتوری)

گیر داده بودی و همش بهش اشاره میکردی بهش میگفتی نَه نٍه!

 وقتی میگفتم نَه نِه کو؟ سریع میرفتی جلوش می ایستادی و نشونمون میدادیش!!


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

رایان پادشاه پاییز
5 بهمن 92 17:21
عزیزمممممممم هزار ماشالاااااااااا اقاااایی شده
خاله حکیمه(مامان غزل جون)
6 بهمن 92 0:18
1) زهرا و نازنین و حمید رضا کی اند؟؟ 2) دریا نرفتین؟؟ 3) ماهی خوردین؟ 4) هوا آفتابی بود؟؟ 5) دیگه چی خوردین؟؟
مامان حدیث
6 بهمن 92 15:30
به سلامتی
مامان حدیث
17 بهمن 92 21:10
خدا را دوست می دارم چون او تنهاترين تنها عاشق ترين عاشق صادق ترين صادق و آن زيباترين زيباست خدارا دوست می دارم