عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به گرگان

ایلیا جونم چند روز پیش باباجون که از اداره اومد خبر داد که یه همایش تو گرگان برگزار شده که حتما باید شرکت کنه... هم برای باباجون سخت بود که چهار روز از ما دور باشه هم برای ما! پس چدونا بسته شد و سه تایی راهی سفر شدیم... خیلی سفر خوبی بود! متاسفانه هروقت به جاهایی  میرسیدیم که پر از برف بود تو خواب بودی و دلمون نمیومد از ماشین پیاده شیم! تو جاده حسابی همکاری کردی باهامون اما وقتی رفتیم به خونه ای که قرار بود شب رو اونجا بمونیم خیلی خیلی بی قراری کردی!! باز هم طبق معمول چون جای غریب و نا آشنایی بود! و آقایی باهامون اومده بود تا سوئیت رو بهمون نشون بده!! روزها من و تو تنها توی خونه بودیم اما غروبا که بابا میوم...
19 بهمن 1393

گردش سه روزه

سلام عزیزکم جمعه و شنبه و یکشنبه یعنی نهم و دهم و یازدهم من و تو و باباجون و بابایی محمد رفتیم سفر... کلی شهر شمالی رو گشتیم و از سمت تهران برگشتیم تو ماشین فوق العاده بودی و تو این سفر اصلا اذیتم نکردی ممنون که همراهی کردی عزیزکم کل سه روز هوا ابری بود و بارون میبارید توام که عاااشق بارونی به باباجون میگفتی باباجون برام بارون میخری؟! خدایا به حرف دل پسر کوچولو گوش کن کاری کن تا توی شهر کویری ما هم بارون بباره آمین ...
11 آذر 1393

سفر به تهران...

ایلیای من چهارشنبه ی هفته ی گذشته مامانی زنگ زد و گفت که پنج شنبه میخوان برن تهران و قم... بابا که اومد بهش گفتم ما هم که پایه ی سفر پنج شنبه بعد از اینکه باباجون  از سرکار اومد آماده شدیم و بدون اینکه به مامانیشون بگیم ما هم راه افتادیم سمت تهران تا غافلگیرشون کنیم اخر هفته ی خیلی خوبی بود... مسافرت با تو در حالی که تازه از پوشک گرفته بودمت کمی سخت بود یعنی من اضطراب الکی داشتم اما تو عالی بودی دو روزی که خونه ی خاله مریم بودیم حسابی با امیرجواد جون بازی میکردی یک شب رفتیم پارک و امیرجواد جون دوچرخه اش رو آووره بود کل پنج ساعتی که اونجا بودیم من و باب...
25 شهريور 1393

پرور...

سلام دلبندم امروز نزدیکای ظهر باباجون از اداره زنگ زد که: نهار و با یک زیر انداز بردار میریم بیرون... میدونستم قراره امروز حسابی بهت خوش بگذره اینطوری شد که وسیله ها رو اماده کردیم و وقتی باباجون اومد راه افتادیم چون زیر انداز و وسیله گذاشتیم تو ماشین تو فکر میکردی میخوایم بریم شمال تو راه میگفتی: بی ریم آناینا! جوجو بیا بیا بیا ( تو این چند دفعه ی آخری که شمال رفتیم طفلی آناهیتا  مسئول نگهداری تو بوده!) رفتیم نزدیک منطقه ی ییلاقی پرور هوا فوق العاده خنک و عالی بود تو اون هوای خنک انگار اشتهات باز شده بود و واسه اولین بار! تاکید میکنم اولین بار! یه میوه رو کامل خوردی...
25 مرداد 1393

عیــــــــــــــــــدانه

سلام شازده کوچولوی من عیــــــــدت مبارک گل پسرم ممنون برا یک ماه همراهی ممنون برا صبر و تحملت ممنون ... ماه مبارک رمضان تموم شد، خیلی خوب همراهیم کردی، شب ها تا سحر با من و باباجون بیدار بودی روز ها بیشتر میخوابیدی تا منم بخوابم بعد از ظهرها از ساعت شش به بعد بهت شیر نمیدادم چون میدونستم هیچ چیز مفیدی توشیرم نیست... و تو با اینکه شیر میخواستی صبوری میکردی... شب هامون به گردش میگذشت و تو عاااشق گردش های شبانه مون بودی... خلاصه تموم شد... شنبه باباجون موهای تو رو کوتاه کرد خیلی ناز شدی... شیطون تر شدی انگار دوشنبه بعد از ظهر راه افتادیم سمت شمال تا تعطیلات رو ...
12 مرداد 1393

این روزها...

سلام پسرکم ماه مبارک رمضان از راه رسید... کمی سخت میگذره روزها، تو دلت میخواد مثل قبل دائم باهات بازی کنم ،شعر بخونم ، تو خونه بدویم اما حقیقتا نمیشه... شیر خوردنت از سال پیش بیشتر شده هرچقدر سعی میکنم سرت رو با خوراکی های دیگه گرم کنم دست آخر شیر میخوای شب تا سحر بیدار میمونیم به امید اینکه روز کمی بیشتر بخوابی و کمتر شیر بخوری! انشاالله که خدا توان بده و بتونم تا آخرش روزه بگیرم و اما... چهارشنبه ی هفته ی گذشته خاله منیژه و آناهیتا و عمو مرتضی واسه شام اومدن خونمون وقتی که وارد خونمون شدن یه عالمه ذوق کردی آناهیتا رو بردی جلوی پنکه و ده دقیقه ای مر...
9 تير 1393

بارگاه هشتمین خورشید

داشتم عکس های سال پیش رو میگشتم... ایلیا- نیمه ی شعبانٍ سال پیش- هفت ماه و ده روزه - بارگاه هشتمین خورشید- باب الجواد http://niniiliya.niniweblog.com/post109.php پینوشت: عاااااشق باب الجوادم یه عالمه حاجت گرفتم از خدا به واسطه ی امام رضا (ع)، وقتی از باب الجوادش وارد صحن و سراش شدم ایلیا جونم یادت باشه هروقت از امام رضا(ع) خواسته ای داشتی حضرت رو به جوادش قسم بدی...   ...
31 خرداد 1393

سفر به غرب

ایلیا جونم هفته ی گذشته از روز بیست و یکم اردیبهشت یه سفر نسبتا طولانی رو شروع کردیم مقصدمون مریوان بود.... عروسیِ وحید.... روز بیست و یکم ساعت شش صبح، همراه عزیز و بابایی و سه تا از عموهای من و خاله ی عزیز راهی شدیم تو راه خیلی آروم بودی از گشت و گذار لذت میبردی مخصوصا که هر نیم ساعت می ایستادن و تو بازی میکردی تو راه میخوابیدی و وقتی می ایستادیم خیلی خوش اخلاق پیاده میشدی اولین توقفمون تو شهر همدان بود... وقتی رسیدیم حسابی خسته بودی و تو اون شلوغی دو ساعتی خوابیدی بعد از بیدار شدنت من و تو و باباجون از بقیه جدا شدیم و رفتیم آثار تاریخی شهر همدان رو دیدیم گشت و گذارمون رو از باباطاهر شروع کردیم ...
28 ارديبهشت 1393
1617 18 23 ادامه مطلب

سفر به تهران

عزیز دردانه پنج شنبه و جمعه ی هفته ی گذشته یعنی نهم و دهم اسفند ماه همراه بابایی و مامانی و عمه ها رفتیم تهران خونه ی عمه پروین(عمه ی باباجون) و خاله مریم (خاله ی باباجون) خوشبختانه با هیچکس غریبی نکردی کلمه ی عمو رو واسه اولین بار یاد گرفتی و به عمو یزدان و عمو رضا میگفتی: "عمو" پنج شنبه شام که خونه ی عمه بودیم با دختر عمه های باباجون بازی میکردی و انگار نه انگار دفعه ی اول بود میرفتی خونه شون همینکه رسیدیم شروع کردی گشت و گذار و چرخیدن تو خونه اما شب اونقدر بد خوابیدی که مونده بودم چیکار کنم حسابی خوابت میومد و چشمات قرمز شده بود! اما نمیخوابیدی صبح فرداش رفتیم  گشت و...
17 اسفند 1392