عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

من و نی نی و باباش

1392/6/17 14:39
نویسنده : مامان فاطیما
585 بازدید
اشتراک گذاری

پاره ی وجودم

خیلی روزٍ پیش، اون موقع که تو هنوز پیشمون نبودی و پیش فرشته های خدا بودی

من و باباجون خیلی اهل سفر و گردش بودیم، اهل تفریح و بیرون رفتن

یه روز یه سفر یه روزه رفته بودیم تهران

ساعت چهار صبح با قطار رفته بودیم و ساعت دوازده شب برگشته بودیم

رفتیم کاخ موزه ی سعد آباد، تاتر و سینما، تاتر خیابونی دیدیم رفتیم انقلاب کتاب خریدیم و ...

خیلی دلم هوای اون سفر رو کرده بود

چند وقتی دائم به باباجون میگفتم دوباره یه سفر اونجوری بریم اما باباجون میگفت با بچه دیگه نمیشه

خلاصه  واسه اینکه ببینیم از پسش بر میایم یا نه

روز دوشنبه چهارم شهریور

با دوست باباجون (عمو علیرضا) و خانومش قرار گذاشتیم که پنج نفره بریم فرهنگسرا و تاتر ببینیم

اولش همه چی خیلی خوب پیش رفت، رفتیم دنبال عمو علیرضا و خانومش

و تو بر خلاف تموم کسایی که تا حالا ندیدیشون اصلا با اونا غریبگی نکردی

تو سالن قبل از شروع نمایش هم آروم بودی و بازی میکردی

اما همینکه پرده کنار رفت همه ساکت شدن

و اونموقع بود که صدایٍ بازی کردن و دَدَ ، بَ بَ گفتنت تو اون سالنٍ بزرگ و ساکت

چقدر بلند به نظر میومد

صدای هیــــــــس از لابلای جمع میومد و من مجبور شدم تو رو از سالن ببرم بیرون

به باباجون گفتم تو بمون پیش دوستات

رفتیم تو نمازخونه ی فرهنگسرا کمی نشستیم

باباجون اومد پیشمون و گفت دیدی نمیشه؟

بعد من و تو با هم رفتیم امامزاده علی بن جعفر تا تاتر تموم بشه و باباجون و دوستاش بیان دنبالمون

اونجا تو امامزاده وقتی دستت رو به ضریح گرفته بودی و دور ضریح میچرخیدی

وقتی چهار دست و پا میچرخیدی تو نمازخونه ی امامزاده

جایی که یه روز من با دوستای دانشگاهم میرفتم اونجا و درس میخوندم

فهمیدم همونطور که بعد از ازدواجم گاهی دلم برای روزهای دانشگاهم تنگ میشد

حالا هم با اومدن تو گاهی دلم برای روزهای دو نفره مون تنگ میشه

اما همونطور که با ازدواجم زندگیم شیرینتر شد

با اومدن تو هم خیلی چیزا فرق کرده و صد در صد زندگیمون شیرینتر از قبل شده

فهمیدم دیگه واسم مهم نیس که روزای دو نفره ی منو باباجون تکرار نمیشه

از این به بعد ما باید خاطرات سه نفره ی خودمون رو بسازیم

من و نی نی و باباش

من و نی نی و باباش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان عبدالرحمن واویس
17 شهریور 92 18:04
فاطیماجونم سلام عزیزم دلم حسابی واست تنگ شده بود ماشاالله چه زود بزرگ شد گلپسرم ازطرف من حسابی ماچش کن
مامان غزل
18 شهریور 92 20:28
الهی بگردم، اتفاقا غزل هم شب بیست و سوم ماه رمضان، تو مسجد، وقتی همه ساکت بودند و آماده ی قرآن به سر کردن، غزل شروع کرد به آواز خوندن و من هی می گفتم هیس هیس هیس هیس ......... تو اون فضای معنوی ساکت و چراغ های خاموش، صدای غزل خیلی بلند به نظر می اومد، خیلی غصه می خوردم که نکنه الان اجر همه عزادارا ضایع شه و گناهش بیافته گردن ما که خوشبختهنه مداح شروع کرد به مداحی و فضا عوض ضد وقتی برگشتیم خونه، باباش می گفت، صدای غزل تو مردونه هم می اومد کاملا درکت کردم فاطمه جون ما با بچه نمی تونیم به فضاهای عمومی مثل مسجد، تاتر، سینما و ... بریم الان همش غصه ام اینه که شب های محرم چطور می تونم نرم مراسم عزاداری اباعبدالله؟ دلم می خواد با غزل برم، اما دلهره دارم که لج کنه و همه ناراحت شن
مامان حدیث
18 شهریور 92 23:39
♥ نیم وجبی ♥
23 شهریور 92 14:44
جمع 3 نفرتون پایدار عزیزم بچهها معمولا تو فضای ساکت بیشترحرف می زنن اینم یه خاطره شده راستی ما آپیم
ستاره
26 شهریور 92 10:43
چه باحاله این عکس