یلدایی که گذشت
سلام پاره ی وجودم
اگه برات بگم این ده روزی که گذشت سخت ترین ده روزه عمرت بود بیراه نگفتم
سه شنبه بیست و هشتم تو خواب یه چندتایی سرفه کردی
و بعدش تب و لرز شدید و بیدار بودن تا صبح
این روند تا همین یکی دو روزه ادامه داشت
چندبار دکتر رفتیم، واسه اولین بار آمپول زدی، شب ها نمیخوابیدی،
کل روز تبدار و بیحال فقط تو بغل من آروم بودی،
دو سه روز اول که نفست به شدت میگرفت و باید نشسته تو رو میخوابوندم،
صدات به حدی گرفته بود که حتی نمیتونستی گریه کنی...
نفهمیدم این مریضی رو از کسی گرفتی یا بی دقتی من باعث شد سرما بخوری
اما در هر صورت یه دنیا شرمنده تم...
تازه دیروز داروهات تموم شد...
وای داروها، موقع دارو دادن بهت اشک منو باباجون رو در میاووردی
اونقدر با ناله گریه میکردی و میگفتی: اووووووووفَ
بمیرم برات، کاش میفهمیدی که بخاطر سلامتیت میدیم بهت این داروها رو...
شنبه شب یلدا بود (دومین شب یلدات)، و این یلدا شد بلندترین یلدای عمرم
چون تا صبح بالای سرت بیدار بودم
شب یلدا رو خونه ی مامانی بودیم
اما خوب، تو بیحوصله بودی و بیقرار
خونه هم که اومدیم تا صبح نخوابیدی
فقط ارزو میکردم زودتر صبح بشه...
کلا تو این ده روز شاید ده ساعتم نخوابیدم...
اما هرچی بود گذشت
الحمدالله الان خیلی بهتری
عکس پسرکوچولوی من، تبدار و بیحال، کنار باقی مونده ی سفره ی یلدا، خونه ی عزیز طاهره، فردای یلدا
با وجود اینکه خیلی شدید مریض بودی بازم خوش اخلاق بودی
هروقت سرفه ها و تب امون میدادن دوباره همون ایلیای شیطون و خندون خودم میشدی
عزیــــــــــــــــــــــزم، ببین چشمات چقدر پف کرده و بیحالٍ
اینجا تو اوج بیماریت
از حمام که اومدی کمی سرحال بودی بهت یاد دادم چشمک بزنی و زود یاد گرفتی
فدای چشمک زدنت ستاره ی شبای بی ستاره ام
مامانی و عزیز طاهره دائم زنگ میزدن و جویای حالت بودن
همینطور خاله منیره و زندایی خورشید
خاله مریم(خاله ی باباجون) و خاله زهرا(مامان حدیث جون) هم خیلی خیلی محبت داشتن (تشکر)