چندتا خاطره ی کوچولو
ایلیای مادر
به کفش هایی که برای عیدت خریدیم خیلی خیلی زیاد علاقه داری
وقتی میپوشیشون دیگه نمیشه از پات درشون بیاریم تا وقتی که خوابیده باشی!
اولین روز عید من و باباجون آماده شده بودیم و نشسته بودیم و منتظر بودیم تا تو بیدار شی
اما هیچ جوری بیدار نمیشدی تا بریم عید دیدنی!
نمیخواستیم به زور بیدارت کنیم تا بداخلاق نشی!
همینطور که نشسته بودیم
باباجون گفت: کفش های ایلیا کوش؟!
تو هم یهو از جات بلند شدی و با همون حالت خوابالو و چشمای نیمه باز
بدو بدو رفتی سمت اتاقت و شروع کردی به زبون خودت حرف زدن
دیدً بودَ پا کا تی بتیبم ترمت
و پاتو آووردی بالا که یعنی کفش پام کنید!
خیلی صحنه ی قشنگ و با مزه ای بود
من که اونقدر خندیدم اشک از چشام سرازیر شد
باباجون هم بغلت کرد و حسابی ماچت کرد...
هرجا که عیدی میدن بهت سریع میاری میدی به من
باباجون که میخواد بگیره ازت نمیدی بهش
باور کن من بهت یاد ندادم!
چند شب پیش خاله مریم شون خونه ی بابایی بودن
ما هم رفتیم اونجا
حسابی با امیرجواد جون بازی کردی
تقریبا یک ساعت هم بدون وقفه چرخیدی و رقصیدی!
ماشاالله انرژیت خیلی زیاده
قبلا با دایی منصور کمی غریبگی میکردی و نمیرفتی بغلش
اما تو آخرین سفری که رفتیم شمال
میرفتی جلوش می ایستادی و دستات رو بالا میاووردی تا بغلت کنه!
دیروز مشغول قلمه زدن گلدون ها بودم و دائم در حال رفت و آمد
درب راه پله ها رو باز گذاشته بودم
تو هم میرفتی و میومدی
همونطور که تو آشپزخونه بودم میشنیدم که داری با خودت حرف میزنی
ماهی رفت
دیی ماهی
ماهی رفت
دیی ماهی!
اومدم تو راهرو دیدم یه لنگه از کفشت رو انداختی توی تنگ ماهی
ماهی که میرفت پشتش میگفتی رفت
میومد اینطرف بهش میگفتی دَیی!
چون این روزها دائم مشغول دور زدن بودیم و اصلا خونه نبودیم
حسابی بیرونی شدی
طوریکه اصلا دلت نمیخواد تو خونه بمونی
صبح چشمات رو که باز میکنی
میری جلوی در خونه می ایستی و میگی: دَر دَر بَریم!
چند شب پیش بیرون که بودیم تو راه خونه خوابت برد
وقتی رسیدیم خونه ما هم خوابیدیم
دو سه ساعتی گذشت ساعت دو و نیم شب
با جیغ بنفشت از خواب پریدم!
داد میزدی: قان قانی بَریم ..... دَر دَر بَریم
هرچقدر سعی میکردیم آرومت کنیم اروم نمیشدی
یه سره داد میزدی دَر دَر!
ناچار شدیم لباس بپوشیم و ببریمت بیرون!
اونقدر دور زدیم و چرخیدیم تا خوابت برد و اومدیم خونه!
بساطی شده!
چون خیلی به کفش هات وابسته بودی و هیچ جوری درشون نمیاووردی
ناچارا از شمال برات یه دمپایی خریدیم تا اون رو بپوشی وقتی تو خونه هستیم
چند شب پیش خونه ی عمو ابوالفضل (عموی باباجون) دعوت بودیم
با عمه جون و دختر عموی باباجون بازی میکردی و لباسای بچگیش رو تنت کردن
خیلی خوشت اومده بود
یه ماشین کوچولو داشتن که تقریبا کل مهمونی باهاش سرگرم شده بودی!
اینم یکی دیگه از لباس های نوروزیت