پنتی!
آخ عزییییییییییییزم
علاقه ات به پنکه حسابی خسته ام کرده!
صبح که بیدار میشیم یک ساعتی مراسم جابجایی پنتی داریم تا یادت بره!
خونه ی عزیزشون هم که میریم دائم پنکه رو خاموش و روشن میکنی
یک پنکه ی کوچیک دارن چند شب پیش طوری بغلش کرده بودی و گریه میکردی
که مجبور شدیم با خودمون بیاریمش خونه!
خونه ی مامانی هم که میریم طفلی بابایی از دست تو آسایش نداره که بنشینه!
چون دست خودت نمیرسه به پنکه شون دائم دست بابایی رو میگیری و میبری میگی:
پنتی کامبوش! (پنکه خاموش!)
پنتی دووشن! (پنکه روشن!)
بابایی هم اونقدر دوستت داره که پابه پات راه میاد و با حوصله به حرفات گوش میکنه!
یادت نره بزرگ که شدی محبت هاشون رو جبران کنی!
خلاصه که هر روز دعا میکنم زودتر هوا خنک شه
تا این پنکه ها جمع بشن و من یه نفس راحت از دست تو و عشقت بکشم!
ایلیا و عشقش پنتی یه روز خوب همینجوری یهویی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی