حنابندون و عروسی دختر عمه ی باباجون
ایلیا جونم
چهارشنبه و جمعه ی هفته ای که گذشت برای تو دو روز شاد و متفاوت بود
چهارشنبه حنابندون دختر عمه ی باباجون بود
پسرکم تا قبل از اومدن عروس و دوماد خیلی آقا کنارم نشسته بودی
میوه و شربت و شیرینی خوردی
پیش بابایی و باباجون نشستی
به همه ی آقایون و خانوما دست دادی و سلام کردی و ...
عروس و دوماد که اومدن و بزن و برقص که شروع شد
پسر کوچولوی من شد نقل محفل
وسط حلقه ی رقص همراه عروس و دوماد میرقصیدی
و بقیه ی مهمونا دور شما سه تا میچرخیدن و میرقصیدن
هرچی که عروس و دوماد وسط بودن پا به پاشون رقصیدی و چرخیدی
عروس و دوماد هم که رفتن و نشستن
تو شدی گل حلقه ی رقص
همه دورت میچرخیدن و میرقصیدن و تو کیف میکردی
یه دختر کوچولو اونجا بود اسمش نازنین فاطمه بود
دیدی داره نقل ها رو از روی زمین جمع میکنه
تو هم شروع کردی نقل ها رو جمع میکردی
نگران بودم که بزاری تو دهنت
اما تو مشت کردی تو دستت
دنبال اون دختر کوچولو رفتی
صداش کردی: نازنین؟!
و نقل ها رو ریختی تو دستش...
***
جمعه هم که عروسی بود
کمتر از شب حنابندون رقصیدی، یعنی نمیذاشتم زیاد بری وسط
اما حسابی با امیرجواد جون بازی کردی
واسه اولین بار نصف مهمونی رو تو سالن مردونه پیش باباجون بودی
گفته بودم که صحبت کردنت کامل شده
یه کار بامزه اون شب کردی
رفتی جلوی حسین ایستادی و گفتی سلام
اما خوب حسین متوجه ی تو نشد
شروع کردی باهاش دالی کردن
حسین که متوجه تو شد
بهت گفتم ایلیا جون سلام کن!
مثه یه پسر بچه ی بزگ ده دوازده ساله!
با عصبانیت نگام کردی!
گفتی: سلام کردم!!! ....
مامان حسین جون گفت راست میگه بچه! سلام کرد!!
بخدا یه موقع یه حرفایی میزنی و یه کارایی میکنی که دهنم وا میمونه!!!
قربونت بشم عسلم
اینم چند تا عکس یادگاری از تو و حدیث جون و کوثر جون و امیرجوادٍ نازنینم
نمیزاشتی از امیرجواد جون عکس تکی بگیریم
همینکه میخواستیم ازش عکس بگیریم میپریدی و بغلش میکردی