بله برون
عزیز دلم
هفته ی گذشته عمه زهرا (که شما عمو صداش میکنی) عروس شد...
انشاالله همیشه خوشبخت و سفید بخت باشه
و سالیان سال کنار عمو فرزاد با خوشی زندگی کنن...
من و ایلیا و باباش یه دنیا خوبی از خدا میخوایم براتون، یه دنیا خوشبختی یه دنیا شادی و ...
بیشتر روزای هفته ی گذشته رو بخاطر مراسم عمه جون خونه ی مامانی بودیم
پسرکم فوق العاده بودی
اصلا با مهمونهای مامانی شون غزیبی نمیکردی
با اینکه تا بحال ندیده بودیشون خیلی خوب و راحت بودی
شاید بخاطر مهربونی و خونگرمی اون ها بود
تنها مشکل کوچولومون بهم خوردن ساعت خوابت بود
تو در حالت معمول شبا ساعت ده و نیم یازده میخوابی تا صبح ساعت نه و نیم
ظهر هم یکی دو ساعت میخوابی
اما اون چند روز شیطنتت اجازه نمیداد ظهر بخوابی
شب هم که تا بیایم خونه دیر وقت بود
صبح زودم که بیدار میشدیم
واسه همین شب تا صبح کمی کلافه و بد خواب بودی
اولین روز بعد از مراسم ها تا نزدیکای ظهر خواب بودی!!!!
روزهااای خیلی خوبی بود، خاطره شد تک تک اون روزا و لحظه ها...
دو تا دوست کوچیک پیدا کردی که فقط فرصت کردم با یکیشون ازت عکس بگیرم