عمرت طولانی، یلدایت مبارک
ایلیا جونم
این روزها نزدیک آخر ترم و باباجون بیشتره وقتی رو که خونه هستیم مشغول به انجام تکالیفش
شب یلدا هم تا ساعت شش بعد از ظهر باباعلی مشغول به درس و مشق بود
قرار بود خونه بمونیم
اما باباجون یکدفعه تصمیم گرفت که این شب رو با بزرگترا بگذرونیم
واسه همین اماده شدیم و رفتیم خونه ی بابابزرگ میرزاقا
(بابابزرگ باباعلی) مامانی شون هم اونجا بودن
چند ساعتی رو اونجا بودیم
تموم وقتی که اونجا بودیم رو تو کنار بابامحمد گذروندی
باقلا خوردی و به بابایی باقلا دادی
به بابایی کمک کردی و هندونه شکستی و هندونه خوردی
بعد هم اومدیم خونه ی بابایی عبدالله
مهمونای بابایی عبداله وقتی ما رسیدیم رفته بودن
و فقط دایی بهمنشون اونجا بودن
اونجا هم یک ساعتی بودیم و تو سرگرم با بابایی بودی
خلاصه اونشب شب تو و بابا بزرگا بود
الهی که همیشه سالم باشن و سایه شون بالا سر ما باشه