سفر به گرگان
ایلیا جونم
چند روز پیش باباجون که از اداره اومد خبر داد که یه همایش تو گرگان برگزار شده که حتما باید شرکت کنه...
هم برای باباجون سخت بود که چهار روز از ما دور باشه هم برای ما!
پس چدونا بسته شد و سه تایی راهی سفر شدیم...
خیلی سفر خوبی بود!
متاسفانه هروقت به جاهایی میرسیدیم که پر از برف بود تو خواب بودی و دلمون نمیومد از ماشین پیاده شیم!
تو جاده حسابی همکاری کردی باهامون
اما وقتی رفتیم به خونه ای که قرار بود شب رو اونجا بمونیم خیلی خیلی بی قراری کردی!!
باز هم طبق معمول چون جای غریب و نا آشنایی بود!
و آقایی باهامون اومده بود تا سوئیت رو بهمون نشون بده!!
روزها من و تو تنها توی خونه بودیم اما غروبا که بابا میومد کلی تو گرگان می گشتیم
روز آخر رو هم کامل تو ساری بودیم
رفتیم کنار دریا!
یکی از قسمت ها مورد علاقه ات تو اون سفر اتیش روشن کردن کنار دریا با باباجون بود!
اینجا دیگه آتیش خاموش شده و تو سعی داری مثه باباجون با باد زدن دوباره آتیش رو روشن کنی!!
اونقدر از دریا و شن بازی کنار ساحل خوشت اومده بود که دلت نمیخواس سوار ماشین بشی
اینم یه عکس سه تایی کنار ساحل!!