عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

محرم در روستای حسن اباد

1394/8/12 1:03
نویسنده : مامان فاطیما
555 بازدید
اشتراک گذاری

و اما

طبق رسوم هر سال از شب هفتم محرم رفتیم به روستای کودکی پدرت

اینجا نشستی و منتظری تا دسته راه بیفته

اون شب تو دسته ای که از تکیه راه افتاد تو هم راه رفتی و سینه زدی

نیمه های راه به باباجون گفتی منم زنجیر میخوام

بابا زنجیر برات گرفت از مسئول دسته اما خوب برات خیلی بزرگ بود و نمیتونستی زنجیر بزنی

تا مراسم و کارامون تموم شه و راه بیفتیم از روستا ساعت دوازه شب بود

تو کل مسیر تا سمنان باباجون میگفت یعنی میشه این موقع شب جایی باز باشه!؟

اما نمیگفت که چی میخواد

همینکه رسیدیم به خیابان امام ، همون ورودی خیابون یه دکه زده بودن و وسیله های محرم ی میفروختن

باباجون تو رو بغل کرد و برد و با انتخاب خودت برات یه زنجیر و سربند خرید

و چقدر دوستشون داشتی

روز بعد صبح زود راهی روستا شدیم

مراسم طوق گردانی

پختن غذای نذری و حال و هوای خاصش

شرکت تو دسته ی عزاداری

پذیرایی ما از مهمونایی که نمیشناسیمشون و مهمون ابا عبدالله هستن

و سرگرم بودن تو با تابلوی ایستِ بابایی محمد!

دسته ی عزاداری تا روستای دلازیان

حسینه و تکیه ی دلازیان

نماز و شام

و مراسم های روز اول تمام...

اینا خلاصه ی مراسمای زوز اوله... امسال نشد پا به پات باشم و زیاد ازت عکس بگیرم

بیشر روز رو با باباجون گذروندی

تو روستای دلازیان هم کلا تو مردونه بودی

امسال تو دسته باباجون کلا تو قسمت انتهای دسته و کنار بچه ها بود

تا راه رفتن تو نظم دسته ی عزادارا رو بهم نریزه

***

روز دوم هم مراسما مثل روز اول بود

اما کلا همه بی انرژی بودیم بخاطر اتفاق تلخی که برای یکی از هم ولایتی های باباجون افتاده بود...

«خدا رحمتش کنه»

روز دوم تو دسته هوس سیب نخل کردی

این عکس رو هم روز دوم دایی ابوالفضل ازت گرفته...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)