شام غریبان
عزیز دلم
شب شام غریبان
خونه ی خودمون بودیم، باباجون حسابی خسته بود
نزدیک ساعت هشت شب بود
که از خیابون صدای دسته ی عزاداری بلند شد
همینکه صدای دسته رو شنیدی دست باباجون رو گرفتی و گفتی پاشو پاشو الان دیر میشه!
باباجون با وجود همه ی خستگیش بلند شد و آماده شد
وقتی رفتیم تو خیابون از دیدن همه ی آدمایی که شمع به دست تو خیابون راه میرفتن تعجب کرده بودی
گفتی چرا این دسته شمعیه؟
و باباجون برات توضیح داد که چون امام حسین امشب پیش بچه هاش نیس
شمع روشن میکنیم تا یه وقت بچه های امام حسین از تاریکی نترسن
و تو ازمون شمع خواستی
پیرمردی که نزدیکمون ایستاده بود، اومد نزدیک و دو تا شمع داد به دستای کوچیکت
تو کل مسیر تا مسجد شمع رو تو دستات گرفته بودی
گاهی قطره های شمع میریخت رو دستت
اما اصلا حرفی از سوختن نمیزدی!!! و قبول نمیکردی شمع رو بدی به ما...
حالا که مراسمای محرم تموم شده
خیلی از روزا تو خونمون یه چیزی مثل بلند گو میگیری به دستت
و شروع میکنی به خوندن نوحه:
یا حسین مظلوم
یا حسین مظلوم
دلم برات تنگ شده!!!
***
انشاالله همیشه در پناه آقا سالم باشی عزیزم