عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

روز جهانی کودک

شونزدهم مهر ماه روزت مبارک کودکم ... عشقم ... جاااانم به مناسبت این روز برات پازل خریدیم تو پیش دبستانیتونم جشن داشتین و یه هدیه کوچیک بهت دادن که نرسیده به خونه شکسته بودیش برا اینکه دلت نگیره بابا کلی گشت و یکی شبیهش رو برات خرید... بابا خیلی هواتو داره ها هواشو داشته باش پسری... عکس سمت چپ ... پایین... نفر وسط که کت تنته   ...
28 مهر 1396

روز آتشنشان

ایلیا جونم نمیدونم هفته ی آتشنشان بود یا روزش اما کلی بازی و کاردستی در مورد آتش و آتشنشان انجام دادید دست آخر هم یک روز آقای آتش نشان با اون ماشین قرمز بزرگش اومده بود پیش دبستانیتون با چه هیجانی از ماسک و لباسش میگفتی و کاملا هویدا بود هیجانت تو عکس دسته جمعی وقتی آقای آتش نشان رو با ماسک دیدی!! ...
28 مهر 1396

گردش های مهر

درسته که پاییز شده و هوا کمی سرد شده... درسته که تو میری پیش دبستانی و شبا ساعت شش و نیم میخوابی! اما اینا دلیل نمیشه که نبریمتون بیرون... باباجون حسابی از خود گذشتگی کرده و تنها روز هفته رو که میتونه خونه باشه و استراحت کنه شما رو میبره بیرون هر هفته ظهر جمعه که هوا عالی و مطبوع میشه میریم بیرون... ...
28 مهر 1396

محرم نود و شش (ژاهــــــــــو)

از یکی دو روز قبل از روز تاسوعا و عاشورا تو پیش دبستانیتون دسته ی عزاداری بچه ها به راه بود پخش داستان هایی راجع به عاشورا و صحبت کردن مربیتون در موردش و خوردن نذری و درست کردن کاردستی های مرتبط و ... ...
28 مهر 1396

محرم نود و شش (حسن آباد)

مثل هر سال روزهای عزاداری رو تو روستای حسن آباد گذروندیم امسال چون تو پیش دبستانیتون براتون راجع به محرم و روز عاشورا توضیح داده بودن درک بیشتری داشتی از این روزا... عالم همه قطره اند و دریاست حسین(ع) اولین شب ... آماده برای رفتن به دسته و عزاداری روستا... سلفی تو داداش و حدیث جون تو اون روزا اجرتون با امام حسین (ع) فرشته های کوچولو...     ...
28 مهر 1396

روزنگار

انگار از وقتی میری مدرسه سرعت گذر روزها بیشتر شده تند تند هفته ها میگذرن ماه مهر به سرعت چشم بر هم زدنی گذشت... امروز بیست و نهم مهر و اومدم از روزهایی که گذشت بنویسم شب ها ساعت شش و نیم یا هفت میخوابی و صبح سر ساعت شش سرحال بیدار میشی سرویست ساعت هفت و نیم میاد دنبالت راننده ی سرویست خانوم امامی فقط روز اول مهر باهات اومدم مدرسه اونم تو حیاط مدرسه فقط در حدی که سپردمتون به مربیت و بعد ازمون خواستن بریم بیرون هفته ی دوم جلسه ی اولیا و مربیان بود کتابات رو بهمون دادن و کمی از برنامه آموزشیت گفتن دو تا دوست خوب پیدا کردی کارن و آریا و یه دوست شیطون که گاهی اذیتت میکنه مهربد... پیش دبستانیتون به مناسبت ها ...
28 مهر 1396

جشن غنچه ها...

ایلیای نازنینم سه شنبه بیست و هشتم شهریور یک روز خاص و بیاد و موندنی!!! جشن غنچه ها غنچه ی قشنگم بالاخره انتظارت به پایان رسید و رفتی به پیش دبستانی یک تقویم رو میزی بهت داده بودم و هر صبح که از خواب بیدار میشدی با ذوق رو تاریخ اون روز خط میکشیدی و روزای باقی مونده تا شروع مدرسه رو میشماردی روز سه شنبه ساعت نه صبح شروع برنامه بود ساعت هفت صبح بیدار شدی و لباس فرم پوشیدی و ساعت یک ربع به نه باباجون اومد دنبالمون اول برنامه پدر و مادرا و بچه ها با هم بودن بعد شما رو جدا کردن که اشک بچه ها در اومد تو کمی بغض کردی اما اصلا گریه نکردی برنامه شون طولانی شد و از حوصله ی بچه ها خارج اونم تو شرایطی که هشتاد درصد بچه ها مشغول گریه و...
13 مهر 1396

هدیه های مهربان

ایلیا جون عزیز و بابایی اولین کیف تو رو خریدن کیف آبی رنگ خرسی خاله جون هم دومین کیفت رو کیف مینیون خاله ها و دایی ها هرکدوم به مناسبت اولین ماه مهرت برات یه هدیه ی مهر ماهی گرفتن و چقدر تو ذوق زده شدی از گرفتن این هدیه های مهربان ...
30 شهريور 1396