عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

بازی های تو و داداش

بازی های خطرناک تو و داداش این روزها تو داداش حسابی تو خرابکاری هم دست شدین و شیطون ساده ترین چیزها مثل یک صندلی یا یک تیکه طناب یا حتی چند تا برگ روزنامه وقتی بیفته دست شما میتونه خطرناک ترین چیز باشه و باید همه ی توجه من به شما باشه یک نکته جالبی که در مورد شما هست اینکه که با وجود اینکه تو خیلی شیطونی و تو خیلی از موارد شیطون تر از داداش اما انگار یه قدرت جادویی داری که کسی شیطنت هات رو نمیبینه و همه میگن ایلیا خیلی آرومه... من فدای شما شیطونی های شیرینتون ما شاء اللَّه لاحَولَ و لاقوة الّا باللَّه‏ ...
7 شهريور 1396

روزت مبارک پسرک چپ دستم

ایلیا جان فکر کنم بارها تو وبلاگت ثبت کردم اما دوباره برات میگم تا همین امروز که دارم این مطلب رو بروز رسانی میکنم عزیز دل مامان ایلیا تا این لحظه ، 4 سال و 10 ماه و 24 روز سن دارد تو برای نوشتن و نقاشی کشیدن و هر کار دستی دیگه ای از هر دو دستت استفاده میکنی به نظر من از هر دو دست به یک اندازه خوب این کمی غیر معمول و باید به یک دست برتر میرسیدی خیلی محدودن آدمایی که میتونن با هر دو دست کار انجام بدن این موضوع دو دست بودن ادامه داشت تا اینکه توجه مربی کلاس آی متت رو جلب کرد و بعد مشاوری که اونجا بود ازمون دعوت کرد و باهامون صحبت کرد و با حضور نیم ساعتی تو کلاس و چندتا تست کوچیک بهمون اعلام کر...
7 شهريور 1396

یک عصر ژاهویی

یک عصر دلنشین مهمون پیش دبستانیت به صرف آب بازی با دوستان هوا گرم بود اما آب استخر هنوز گرم نشده بود که بچه ها رفتن تو آب تو هم که اونقدر مدعی بود که در صف اول حمله کنندگان ایستادی و  بخاطر همین خانوم مربی که شلنگ به دست ایستاده بود حسابی خیست کرد یکی نبود بگه آخه بی انصاف اینا با تفنگ آب پاش خیست میکنن تو با شلنگ؟!! اینم پسر طلای مامان بعد از یه آب بازی حسابی... که البته یخ کردی و یه کمی زودتر از آب اومدی بیرون اون روز داداش محمد مهدی هم باهامون اومده بود و بخاطر علاقه ی زیادش به آب و اینکه نیاد توی آب مجبور شدم کل دو ساعت تو بغلم نگهش دارم.... ...
7 شهريور 1396

آی مت داره هم بازی هم ریاضی

بعد از کلاس ریاضی ژاهو به پیشنهاد خاله حکیمه تو کلاس آی مت ثبت نامت کردم جلسه های اول بخاطر تکراری بودن برات جذاب نبود اما کم کم علاقمند شدی کلاس ریاضی ژاهو کلا پنج ترم بود برای همین سرعت آموزش بالا و فشرده بود اینجا دوازده ترم و جلسات هر ترم هم بیشتر پس طبیعتا سرعت آموزش آروم تره و بیشتر رو موندگاری کار میکنن خدا رو شکر که پک قرمز نیستی وگرنه این داستان تکراری بودن باید یک سال ادامه پیدا میکرد... عکس بالا رو مامان حدیث جون ازت گرفته با تشکر مربی: خانوم فخرو شروع کلاس از بیست و دوم خرداد نود و شش انشاالله شرایط فراهم بشه تا بتونم تا آخر دوره ببرمت   آی مت داره هم بازی هم ریاضی با ...
25 مرداد 1396

دوچرخه سوار کوچولو

یکی از اتفاق های خوب مرداد ماه این بود که بالاخره فرصتی دست داد تا باباجون دوچرخه ات رو روبراه کنه و تو در عرض چند دقیقه یاد گرفتی دوچرخه سواری رو!!! خوب یه چیزایی تو خون شما پسراس دیگه!! بازی با دوچرخه و یاد گرفتنش همانا و از همون روز تبدیل شدن دوچرخه سواری به یکی از برنامه های روزانمون همانا! حالا به پنج یا ده دقیقه هم رضایت نمیدی هر روز دست کم دو ساعت تو پارکینگ بازی میکنی بعد از ظهرهایی که خونه ایم بابا تو رو میبره پارک تا یاد بگیری تو شلوغی هم بازی کنی... عکس هایی که از دوچرخه سواریت و بازی تو پارکینگ و پارک گردی هات داشتم تو همین پست میزارم تا پراکنده نباشه... یه اتفاق ...
25 مرداد 1396

سفر به شمال

ایلیاای مادر مرداد، ماه من اومد و رفت و حالا اومدم تا از روزهاش بنویسم برات اولین روز مرداد و ورود من و باباجون به هشتمین سال زندگی مشترکمون به امید شادکامی... پنجمین روز مرداد همراه خانواده ی خاله منیژه راهی شمال شدیم ساعت هفت صبح راه افتادیم و آروم آروم تا شهر نور رفتیم   بعد از استراحت رفتیم کنار دریا و ایلیایی که اولش از آب میترسید در عرض چند دقیقه با خاله وسط آب بود!!! به زور و خواهش و التماس رضایت دادی و از آب اومدی بیرون     ششم مرداد نزدیکای ظهر رفتیم جنگل سی سنگان چقدر خوش گذشت بهت خاک بازی و سنگ بازی درست کردن کباب با باباجون و عمو مرتضی پیاده روی با خال...
24 مرداد 1396