عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

روش نوین پایین اومدن از تخت!

کوچولوی قشنگم امروز هجده ماهه شدی باید تو رو میبردم برای واکسن زدن اما چون یه مسافرت نسبتا طولانی در پیش داریم اینکارو موکول کردم به بعد از برگشتنمون این روزها بیشتر از قبل عاشق بلندی ها هستی دائم کارای خطرناک میکنی و منو غافلگیر میکنی قبلا وقتی کاری میخواستم انجام بدم که امکان خرابکاریٍ تو زیاد بود تو رو میذاشتم تو تختت برات اسباب بازی میذاشتم و مشغول کارم میشدم دو سه روز پیش همینکارو کردم و تو آشپزخونه مشغول بودم یهو از پشت سرم گفتی: مامان جون؟! قلبم واسه چند لحظه از حرکت ایستاد! خیلی ترسیدم! اول از اینکه یهو جلوم سبز شده بودی دوم از فکر اینکه کی تو رو آوورده پایین فکر کرد...
21 ارديبهشت 1393

خدایا در سرای ما چه بشکن بشکنه!

پسرکم بهار نزدیک و ما باید کم کم خودمون رو آماده کنیم در همین راستا ما هم خواستیم برای اینکه تنوعی بشه وسایل دکوری رو دوباره برگردونیم سر جاش و خونه رو کمی مرتب کنیم این بود که همه چیز جابجا شد ولی باتوجه به شیطنت وافر شما نصفه روزی بیشتر دووم نیاوورد! سریعا شروع کردی به خرابکاری... و باباجون چسب بدست خرابکاریهات رو جبران میکرد اول از همه قلیون دکوری رو شکستی... بعد هم تلفن (الان یه هفته اس تلفن نداریم! دادیم تعمیر!) (تو این دو تا مورد خسارت اونقدر شدید بود و یهویی که به عکس نرسید!) بعد هم گلدون و مجسمه و میز تلویزیون       ...
17 اسفند 1392

قند و عسل

سلام عزیز دلم امروز من و شما با عزیز و بابایی رفتیم درمانگاه واسه قد و وزن شکر خدا همه چی خوب بود وزنت دوازده کیلو و قدت هشتاد سانتیمتر بود... با خانوم منتظری بیسیور خوب بودی و حتی براش یه نقاشی کشیدی البته تا قبل از اینکه تصمیم بگیره تو رو روی ترازو بنشونه!! (راستی از اولین نقاشی که کشیدی عکس گرفتم حتما میزارم برات) و اما این روزهایت این روزها اونقدر سریع میگذره که انگار ثانیه ها مسابقه گذاشتن دندون دوازدهمت جوانه زد (مبارکت باشه) الحمدلله همچنان نسبت به اسباب بازیهات بی تفاوتی بجاش سرگرمی های زیادی پیدا کردی یکیشون اینه که کابینت زیر سینک ظرفشویی رو بطور کامل خالی ...
20 بهمن 1392

شیطنت ها

پاره ی وجودم سلام این روزها فرصت یاری نمیکنه تا بیام و روزمرگی هات رو برات بنویسم قبلا وقتی وبلاگی رو میخوندم که بعد از یه مدت خاموش میشد با خودم میگفتم نبودن فرصت بهونه ی مامانای بی حوصله اس اما حالا میبینم که اینطوری نیست تموم وقتم رو پر کردی شیرینم، یا مشغول بازی با تو و سرگرم کردنت هستم یا اینکه دارم جاهایی که بهم ریختی رو مرتب میکنم. چند روز پیش مشغول شستن ظرف ها بودم، شاید پنج دقیقه هم نشد زمانی که ازت غافل بودم، دیدم داری میخندی و راه میری تو آشپزخونه منم ظرف ها رو میشستم و برات شعر میخوندم، کارم که تموم شد برگشتم دیدم کف آشپزخونه مثه رنگین کمون شده بود!!! از کابینت ادویه ها، نمک، زردچوبه، پودر گل سرخ، زنجفیل و ... برداشت...
21 آذر 1392