عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

شقایق

ششم اردیبهشت خونه ی عزیز بودیم... بعد از ظهر بی حوصله بودی عزیز پیشنهاد داد محمد مهدی رو پیشش بزارم و تو رو ببرم بیرون کمی بگردونم که همون موقع دایی بهمنشون اومدن اونجا منم از پیشنهاد عزیز استقبال کردم و تو و علیرضا رو بردم پارک حسابی به هممون خوش گذشت مشارکت در کارهای عجیب و غریب توت خوردن و توت چیدن که این روزها حسابی ازش لذت میبری و پایان یک عصر بهاری فوق العاده... ...
13 ارديبهشت 1395

ایلیا، بابایی می شود...

عزیزکم مثل همه ی کوچولوها علاقه ی زیادی به عصای بابا بزرگت داری... روزایی که خونه ی بابایی عبدالله هستیم یکی از سرگرمی هات بازی با عصای بابایی عبدالله و راه رفتن مثل اونه دولا دولا راه میری و میگی من پیرمردم! من بابایی عبدالله شدم!! ...
7 اسفند 1393

الگوبرداری

یه پسربچه تو تموم کارهاش از باباش الگو میگیره باباش براش بهترین الگووی رفتاریِ اینو بارها به فضوح در رفتارهای پسرکوچولوم دیدم تو خونه دوست داره جایی بنشینه که پدر مینشینه دوست داره غذایی رو بخوره که پدر میخوره دوست داره طوری حرف بزنه که پدر حرف میزنه و ... اینکه تو اینقدر سعی در الگو برداری از رفتار ما داری هم جذاب و دلپذیره هم ترسناکه و دلهره آور این بهمون نشون میده چه مسئولیت بزرگی رو دوشمون هست ما مسئول پرورش توییم امیدوارم خوب از عهده ی این مهم بر بیایم خدایا خودت کمکمون کن     پسر کوچولوی من هربار که باباجون رو در...
11 آذر 1393

عیــــــــــــــــــدانه

عید قربان، عید بندگی مباااارک ایلیای مادر روز عید قربان مثل بقیه ی عید ها صبح رفتیم خونه ی مامانی بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی عزیز البته با یه تفاااوت کوچولو که این روز رو تبدیل به یه روز متفاوت برای تو کرد که بعدا تو یک پست جداگانه در موردش برات مینویسم صبح که داشتیم میرفتیم خونه ی مامانیشون سر راه رفتیم توی یک پارک کوچیک بهت خوش گذشت خونه ی مامانیشون با عمه عارفه بازی کردی، بعد از ظهر هم با امیرجواد جون سرگرم بودی عمه عارفه و امیرجواد جون میخواستن کارتن ببینن و تو حسابی اذیتشون میکردی و خونه ی عزیز تو اون چند ساعتی که اونجا بودیم از شدت هیجان موهای آناهیتا رو دونه به دونه کندی!! ...
20 مهر 1393

نازنینی از جنوب

عزیزکم جمعه ی هفته ی گذشته یکی از دوستای خوبم (خاله فاطمه) که چند سال تو یکی از شهرای جنوبی زندگی میکنه اومده بود سمنان خاله فاطمه اردیبهشت امسال صاحب یه ناز دختر به اسم نازنین زهرا شده خیلی مشتاق دیدن اون و گل دخترش بودم اما دو ساعت قبل از رفتن تو خوابیدی و وقتی بیدار شدی اصلا خوش اخلاق نبودی به وعده و بهونه ی پارک لباس پوشوندمت و از خونه رفتیم بیرون وقتی رسیدیم به خونه شون و رفتیم توی خونه یک سره گریه میکردی که بریم باباعلی ... بریم دردر... اینجا دردر نیس! اینجا خونه اس!!!! خلاصه که فقط تو بغلم بودی و سعی میکردم سرت رو با چیزای مختلف گرم کنم و این وسط دو تا کلم...
12 مهر 1393

«فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»

ایلیا جان چهارشنبه خسته و بی انرژی از بیرون اومدیم خونه باباجون شلوارش رو گذاشت سر جاش (جارختیٍ کمد جا کفشی) جایی که همیشه میزاره من رفتم سمت مبل که روش بنشینم و باباجون پشت کامپیوتر نشسته بود هنوز کامل رو مبل نشسته بودم که یه صدای وحشتناک خونه رو تکون داد! و بعد از اون صداای فریاد تو شلوار باباجون رو کشیده بودی و کمد به اون بزرگی رو انداخته بودی!!! اینه ی کمد خورد شد کمد شکست بالای کمد پر از وسیله های دکوری (مجسمه و گلدون و ...) بود که برای در امان موندن از دست تو اون بالا گذاشته بودمشون همشون شکست در کسری از ثانیه تموم خونه پر شد از تکه های شیشه من که شوکه شده بودم...
25 شهريور 1393

قان قانی پر!

ماشین و دوچرخه پر!!!! دیگه خبری از قان قانی نیست!!!!! تقصیره خودت عزیزکم!! وقتی سوارشون میشدی طوری جلوشون رو بلند میکردی و میکوبیدی زمین که انگار سوار اسبی!! میله ی دوچرخه ات طوری جمع شده که به زمین رسیده! ماشینت هم به چند بخش تقسیم شده!!!! حالا وقتی ماشینت رو میبینی تو تخت فقط میگی: نچ نچ نچ! و سرتو تکون میدی!!!!   ...
31 خرداد 1393