عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

امید دلنواز من...

مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها   نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایهء سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پرستاره می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ س...
13 آذر 1395

مسئولیت

پسرکم بزرگ مرد کوچکم... خدا میدونه که من و باباجون چقدر به داشتنت افتخار میکنیم به طرز فوق العاده ای درکت بالاس خوب میفهمی و تجزیه تحلیل میکنی و چه خوب تر عکس العمل نشون میدی حرف زدنت اونقدر کامل و خوبه که معمولا کسایی که نمیشناسن و سنت رو نمیدونم فک میکنن شش یا هفت ساله ای خدا رو شکر که انقدر خوبی به دنیا اومدن محمد مهدی هم تاثیر زیادی  تو بزرگ شدنت داشت اینکه میبینی یکی هست که از تو کوچیکتره و ناتوان تو انجام خیلی از کارا بهت اعتماد به نفس و حس بزرگی میده... ایلیای من همبازی شدنت با داداش حسابی شیرین و دلنشین اما داداش بزرگ بودن خیلی مسئولیت بزرگیه حواست باشه عزیزکم داداشت ازتو...
12 آذر 1395

و اما عشق...

دوست دارم همیشه بشینم به تماشای شما دو تا... ایلیا جونم ... عزیز دل مادر یادت نره هوای داداش رو داشته باشی وقتی بزرگ شدید این روزای خوب بچگی همیشه یادتون بمونه مبادا روزمرگی از هم دورتون کنه...       هفدهم شهریور ...
26 شهريور 1395

یادداشت های یک مادر

عزیز دلم سلام از من خرده نگیر برای دیر به دیر به روز شدن وبلاگت کامپیوترمون خراب بود و دسترسی نداشتم به جایی که خاطراتت رو ثبت کنم الانم هم از لپ تاپ بابایی عبدالله واسه بروز کردن وبلاگت استفاده کردم... ممکن تاریخ بعضی از خاطراتت رو یادم نیاد اما به جاش این روزها، برای من وو تو پر بوده از گردش و بیرون رفتن این چند وقت بابایی درگیر امتحانا بود و من از کچکترین فرصتی که پیدا میکردم استفاده میکردم و تو رو به گردش میبردم تا هم تو لذت ببری و هم باباجون تو محیط آروم خونه بتونه به درسهاش برسه خدا رو شکر امتحانای باباجون تموم شد... اما قول میدم گردش و پارک گردی ما تمم نشده باشه **** تو خیلی از وبلاگایی که بچه...
26 خرداد 1394

پیکاسوی مامان

عزیزکم یکی دو روز مونده به روز مادر وقتی اومدم مهد خاله مینا این کاردستی رو بهم داد و گفت این نقاشی هدیه ی ایلیا جون به مامانشٍ! البته دورش پر از برگ و شکوفه های ریز بود که تا برسیم خونه دونه دونه همشو کندی فدای دستای کوچولوت پسرک نازنینم     مامان نوشت: مطمئنا نقاشی اثر خودته، چون تو خونه هم هربار جعبه ی مداد شمعی رو میزارم جلوت اولین رنگی که بر میداری نارنجیِِ!!! ...
24 فروردين 1394

پدرانــــــــــــــــــــــه

یه موقع هایی که دوتایی میشینید و با هم بازی میکنید با هم کشتی میگیرید با هم بالا و پایین میپرید یه موقع هایی که دو تاییتون یه تیم میشید و به حرف من گوش نمیکنید یه موقع هایی که میپری بغل باباجون یه موقع هایی که دست باباجون رو میگیری و میگی بریم دردر و با شیطنت میگی مامان جون رو نبریم یه موقع هایی که میگی بابا جونه منه!! دلم براتون قنج میره ...
16 آبان 1393

خداحافظ همین حالا...

خداحافظ همین حالا همین حالا که حس میکنم بزرگ شده ای حس میکنم تحمل برداشتن بزرگترین قدم برای مستقل شدن را داری خداحافظ تمام شب های سپیدی که با هم بیدار بودیم تو شیر مینوشیدی و من غرق دریای چشمانت میشدم غرق صدای ارامش بخش شیر مکیدنت غرق در قطره قطره ی شیری که مینوشیدی خداحافظ تموم لحظه های که به هم پناه میبردیم خداحافظ لحظه های مست کننده ی صبحگاهی لحظه هایی که با لبخندت مسحورم میکردی و از من شیر میخواستی و به حق اگر در ان لحظه جان هم میخواستی میدادم خداحافظ  تمام ثانیه هایی که انگشتانم میان رودخانه ی مواج موهایت گم میشد بوسه بر پیشانیت میزدم و لبریز از حس مادرانه میشدم چقدر زود گذشت قبل از بدنیا ا...
3 آبان 1393