عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

زمان مثل برق و باد میگذرد...

عزیزه دردانه یه وقتایی که بر میگردم به گذشته یه وقتایی که فکر میکنم به این بیست و چند ماه باورم نمیشه سرعت گذر زمان خیلی زیاده همین دیروز بود لحظه ای که پرستار با خنده تو رو به من نشون داد و گفت پٍسسسسسسسسسَره! لحظه ای که با شنیدن اولین صدای گریه ات تموم ناراحتی ها و ترس و دلهره ام از یادم رفت و با اون حالم میگفتم جااااااااان فدای صدات شم! و دکتر بیهوشی به شوخی میگفت خوبه الان بیهوشت کنم؟! خدایا! شکرت چهار روز از ورودت به بیست و سومین ماه زندگیت میگذره مبارک باشه عزیزکم ایلیای بیست و دو ماهه و چهار روزه - ایلیای ده روزه ...
25 شهريور 1393

نگرانی های پاییزی...

روزهای گرم تابستون کم کم داره تموم میشه نم نم  سوز سرد پاییزی مهمون غروب های تابستونیمون شده و من نگرانم نگران از اینکه چطور به پسرکم بگم وقتی خونه ایم  دیگه روزی سه بار نمیتونه بره حموم و بعد از حموم تو خونه با حوله چرخ بزنه نگران از اینکه چطور باید به پسرک کوچولوم بگم دیگه نمیتونه ظهر بره تو حیاط خونه ی عزیز و با شلنگ آب دنبال آناهیتا کنه و یکی دو ساعت مثه موش آبکشیده دوتایی تو حیاط آب بازی کنن!!! دیگه نمیتونه با علی و علیرضا بره آب بازی! دیگه نمیتونه بعداز ظهر ها به بهونه ی آب دادن به گل های مامانیشون بره تو حیاط و خودش رو به همراه حیاط و ...
31 مرداد 1393

مادرانه

نوشتن سخت شده بهانه گیر میشوی وقتی کنارت نباشم هم بازی ات شده ام، کوچک شده ام پانزده ماهه افتادن عروسکت از بالای تخت همانقدر که تو را میخنداند مرا هم میخنداند... همانقدر که تو از دویدن در حیاط خانه هیجان زده میشوی من هم از پا بپای تو دویدن سرمست میشوم توپ بازی میکنیم، نقاشی میکشیم زبان کودکی را میفهمم آب بازی میکنیم، با دست غذا میخوریم شعرهای کودکانه میخوانیم و دست میزنیم دست در دست هم میچرخیم ... همینکه دفتر خاطراتت را می آورم و شروع به نوشتن میکنم کنارم مینشینی و دفتر را از میان دستانم میکشی به یادم می آوری آهای! کودک پانزده ماهه نوشتن نمیداند...
20 بهمن 1392