عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به تهران

1392/12/17 18:01
نویسنده : مامان فاطیما
320 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دردانه

پنج شنبه و جمعه ی هفته ی گذشته یعنی نهم و دهم اسفند ماه

همراه بابایی و مامانی و عمه ها رفتیم تهران

خونه ی عمه پروین(عمه ی باباجون) و خاله مریم (خاله ی باباجون)

خوشبختانه با هیچکس غریبی نکردی

کلمه ی عمو رو واسه اولین بار یاد گرفتی و به عمو یزدان و عمو رضا میگفتی: "عمو"

پنج شنبه شام که خونه ی عمه بودیم

با دختر عمه های باباجون بازی میکردی و انگار نه انگار دفعه ی اول بود میرفتی خونه شون

همینکه رسیدیم شروع کردی گشت و گذار و چرخیدن تو خونه

اما شب اونقدر بد خوابیدی که مونده بودم چیکار کنم

حسابی خوابت میومد و چشمات قرمز شده بود! اما نمیخوابیدی

صبح فرداش رفتیم  گشت و گذار و خرید

تا موقعی که تو جاهای شلوغ نبودیم خوب و آروم بودی

اما همینکه میرفتیم تو مغازه ای که شلوغ بود بزور دستمون رو میکشیدی تا بریم بیرون

نهار رو خونه ی خاله مریم بودیم

حسابی با امیرجواد جون بازی کردی

بدو بدو میکردید و سر و صدا، تموم خونه پر شده بود از صدای شما دو تا...

کاش یه برادر یا خواهر به اون سن داشتی تا توی خونه همبازیت بود... چشمک

تو راه چون برگشتنمون بعد از غروب بود کمی اذیت شدی و خسته!

آخه دوست نداری شبا تو ماشین بنشینی

دوست داری روشن باشه تا اطراف رو ببینی...

نیمه ی راه تو گرمسار ایستادیم تا چای بخوریم

انگار بیشتر از من هوس چای کرده بودی

مثه بزرگا یه استکان چای خوردی و انگار خستگیت در رفت...

متاسفانه دوربینمون رو نبرده بودیم و نشد از این سفر عکسی بگیریم.

 

پینوشت:

برات چند دست لباس خریدیم که ایشاالله عید تنت میکنیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)