سفر به غرب
ایلیا جونم
هفته ی گذشته از روز بیست و یکم اردیبهشت
یه سفر نسبتا طولانی رو شروع کردیم
مقصدمون مریوان بود.... عروسیِ وحید....
روز بیست و یکم ساعت شش صبح، همراه عزیز و بابایی و سه تا از عموهای من و خاله ی عزیز راهی شدیم
تو راه خیلی آروم بودی
از گشت و گذار لذت میبردی
مخصوصا که هر نیم ساعت می ایستادن و تو بازی میکردی
تو راه میخوابیدی و وقتی می ایستادیم خیلی خوش اخلاق پیاده میشدی
اولین توقفمون تو شهر همدان بود...
وقتی رسیدیم حسابی خسته بودی و تو اون شلوغی دو ساعتی خوابیدی
بعد از بیدار شدنت من و تو و باباجون از بقیه جدا شدیم و رفتیم آثار تاریخی شهر همدان رو دیدیم
گشت و گذارمون رو از باباطاهر شروع کردیم
اونقدر از فضای سر سبز اونجا خوشت اومده بود که حسابی سر ذوق اومده بودی
بعدش رفتیم دهکده ی توریستی گنج نامه
که چون غروب بود نشد هیچ عکس خوبی بگیریم
بعد از اون برج قربان و آرامگاه بوعلی سینا رو دیدیم که اونجا هم تاریک بود و نشد که عکس بگیریم
آخر شب رفتیم سوئیتمون که توی شهر گل تپه بود...
گل تپه شهری با منظره های فوق العاده قشنگ...
صبح روز بعد خاله منیره و دایی بهمن هم به ما ملحق شدن و همه با هم راه افتادیم سمت سنندج
رفتیم پارک بزرگ آبیدر
کل شهر سنندج رو میشد از او بالا دید...
از نیمه های راه سنندج جاده کم کم مارپیچ شد و تو هم کم کم کلافه...
هر چقدر پیچ راه بیشتر میشد بی حوصلگی تو هم بیشتر میشد
میون راه مجبور شدیم چند بار توقف کنیم
آناهیتا هم بعد از یکی از توقف ها همسفرمون شد...
اونقدر بی حوصله شده بودی که وقتی ایستادیم تا قرآن شهر نگل رو ببینیم
همینکه وارد موزه شدیم شروع به فریاد و گریه کردی!!
و من و باباجون مجبور شدیم بعد از اینکه همه اومدن بیرون
تو رو بسپاریم به اناهیتا و عزیز و بعد بریم به زیارت قرآن نگل...
تو بقیه ی راه خیلی اذیت شدی، ماشین تو رو گرفته بود و خیلی بی قرار و نا آروم بودی...
طوری که وقتی رسیدیم شهر مریوان ترجیح دادیم بجای اینکه با جمع بمونیم
بریم سوئیتمون تا کمی استراحت کنی
نزدیکای غروب با بقیه ی اقوام که باهامون اومدن رفتیم سمت خونه ی بابای عروس خانوم
اما چشمت روز بد نبینه عزیزکم
همینکه وارد خونشون شدیم شروع کردی به گریه کردن
به هیچ صراطی مستقیم نبودی و اصلا تو خونه بند نشدی
ناچارا من و باباجون تو رو آووردیم تو محوطه ای که جلوی خونشون بود...
هرچی که بیرون بودیم شاد و خندون بودی
اما همینکه میخواستیم تورو ببریم توی خونه بهونه گیری میکردی
تموم مدتی که اونجا بودیم برنامه همین بود...
شب بیست و سوم همزمان با میلاد امام علی(ع) جشن عروسی بود
واست جالب بود... مثل جشنواره ای از رنگ ها بود...
اما خوب چون همش میخواستی راه بری من مجبور بودم دائم بغلت کنم و این کمی سخت بود...
واسه همین بیشترِ مراسم عروسی رو من و تو و باباجون تو محوطه ی بیرون بودیم!!
تو این چند روزی که اونجا بودیم
یه دوست کوچیک و دوست داشتنی پیدا کردی
روز اول که صدات کردم و اسمت رو شنید، اومد پیشمون و با لحجه ی قشنگش گفت که اسمش "الیا" ست
تو کل مراسم عروسی هم هرجا تو بودی اونم بود
کلی هم لحظه های رمانتیک با هم داشتین
تو حیاط که میدیدیش طوری دستات رو باز میکردی و میپریدی تو بغلش انگار هجده ماهه میشناسیش!!
خلاصه جشن عروسی تموم شد و روز بیست و چهارم، من و تو و باباجون به همراه آقای داماد و عروس خانوم
فاز دوم سفرمون که رفتن به کرمانشاه بود شروع کردیم
اول با هم رفتیم دریاچه ی زریوار و قایق سواری کردیم
حسابی کیف کردی چون عاشق آب بازی هستی...
بعد هم از جاده ای که مستقیما از مریوان به کرمانشاه میره و فقط بومی های منطقه میشناسن
واسه همین حسابی بکر و پر از منظره های قشنگِ رفتیم سمت کرمانشاه
یه سرگرمی جدید پیدا کردی تو این سفر!
تو راه هرجا می ایستادیم شروع میکردی به سنگ بازی
این چیزهایی که تو این عکس تو هواس سنگه ها!
چقدر هم خوشت میومد از پرتابِ سنگ ها!
تو شهر کرمانشاه هم سعی کردیم بیشتر جاهای دیدنی رو ببینیم
طاق بستان
بیستون و سنگ تراشه ی فرهاد و ...
معبد اناهیتا... (اونجا یاد گرفتی اسم آناهیتا رو قبلا بهش میگفتی آنا حالا میگی آناینا)
بعد از کرمانشاه برگشتیم سمت همدان تا به خاله و دایی و عموهای من و عزیز و بابایی و بقیه برسیم...
بعد از یک شب موندن تو همدان صبح روز بعدش همه با هم برگشتیم سمت سمنان
آخرین توقف گروهیمون تو شهر ایوانکی بود...
تفاوت پوشش گیاهی رو ببین عزیزکم!!!!!!!!!!
بعد از رسیدن به سمنان من و تو و باباجون آقای داماد و عروس خانوم رو که همسفرهای ما بودن تو این سفر
بردیم خونه ی عمه منیژه
و اینطوری سفر طولانی ما به شهرهای غربی تموم شد...