عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

سفر به غرب

1393/2/28 18:14
نویسنده : مامان فاطیما
1,617 بازدید
اشتراک گذاری

ایلیا جونم

هفته ی گذشته از روز بیست و یکم اردیبهشت

یه سفر نسبتا طولانی رو شروع کردیم

مقصدمون مریوان بود.... عروسیِ وحید....

روز بیست و یکم ساعت شش صبح، همراه عزیز و بابایی و سه تا از عموهای من و خاله ی عزیز راهی شدیم

تو راه خیلی آروم بودی

از گشت و گذار لذت میبردی

مخصوصا که هر نیم ساعت می ایستادن و تو بازی میکردی

تو راه میخوابیدی و وقتی می ایستادیم خیلی خوش اخلاق پیاده میشدی

اولین توقفمون تو شهر همدان بود...

وقتی رسیدیم حسابی خسته بودی و تو اون شلوغی دو ساعتی خوابیدی

همدان

بعد از بیدار شدنت من و تو و باباجون از بقیه جدا شدیم و رفتیم آثار تاریخی شهر همدان رو دیدیم

گشت و گذارمون رو از باباطاهر شروع کردیم

اونقدر از فضای سر سبز اونجا خوشت اومده بود که حسابی سر ذوق اومده بودی

 

بعدش رفتیم دهکده ی توریستی گنج نامه

که چون غروب بود نشد هیچ عکس خوبی بگیریم

 

بعد از اون برج قربان و آرامگاه بوعلی سینا رو دیدیم که اونجا هم تاریک بود و نشد که عکس بگیریم

آخر شب رفتیم سوئیتمون که توی شهر گل تپه بود...

گل تپه شهری با منظره های فوق العاده قشنگ...

صبح روز بعد خاله منیره و دایی بهمن هم به ما ملحق شدن و همه با هم  راه افتادیم سمت سنندج

رفتیم پارک بزرگ آبیدر

کل شهر سنندج رو میشد از او بالا دید...

از نیمه های راه سنندج جاده کم کم مارپیچ شد و تو هم کم کم کلافه...

هر چقدر پیچ راه بیشتر میشد بی حوصلگی تو هم بیشتر میشد

میون راه مجبور شدیم چند بار توقف کنیم

آناهیتا هم بعد از یکی از توقف ها همسفرمون شد...

اونقدر بی حوصله شده بودی که وقتی ایستادیم تا قرآن شهر نگل رو ببینیم

همینکه وارد موزه شدیم شروع به فریاد و گریه کردی!!

و من و باباجون مجبور شدیم بعد از اینکه همه اومدن بیرون

تو رو بسپاریم به اناهیتا و عزیز و بعد بریم به زیارت قرآن نگل...

تو بقیه ی راه خیلی اذیت شدی، ماشین تو رو گرفته بود و خیلی بی قرار و نا آروم بودی...

طوری که وقتی رسیدیم شهر مریوان ترجیح دادیم بجای اینکه با جمع بمونیم

بریم سوئیتمون تا کمی استراحت کنی

نزدیکای غروب با بقیه ی اقوام که باهامون اومدن رفتیم سمت خونه ی بابای عروس خانوم

اما چشمت روز بد نبینه عزیزکم

همینکه وارد خونشون شدیم شروع کردی به گریه کردن

به هیچ صراطی مستقیم نبودی و اصلا تو خونه بند نشدی

ناچارا من و باباجون تو رو آووردیم تو محوطه ای که جلوی خونشون بود...

هرچی که بیرون بودیم شاد و خندون بودی

اما همینکه میخواستیم تورو ببریم توی خونه بهونه گیری میکردی

تموم مدتی که اونجا بودیم برنامه همین بود...

شب بیست و سوم همزمان با میلاد امام علی(ع) جشن عروسی بود

واست جالب بود... مثل جشنواره ای از رنگ ها بود...

اما خوب چون همش میخواستی راه بری من مجبور بودم دائم بغلت کنم و این کمی سخت بود...

واسه همین بیشترِ مراسم عروسی رو من و تو و باباجون تو محوطه ی بیرون بودیم!!

تو این چند روزی که اونجا بودیم

یه دوست کوچیک و دوست داشتنی پیدا کردی

روز اول که صدات کردم و اسمت رو شنید، اومد پیشمون و با لحجه ی قشنگش گفت که اسمش "الیا" ست

تو کل مراسم عروسی هم هرجا تو بودی اونم بود

کلی هم لحظه های رمانتیک با هم داشتین

تو حیاط که میدیدیش طوری دستات رو باز میکردی و میپریدی تو بغلش انگار هجده ماهه میشناسیش!!

خلاصه جشن عروسی تموم شد و روز بیست و چهارم، من و تو و باباجون به همراه آقای داماد و عروس خانوم

فاز دوم سفرمون که رفتن به کرمانشاه بود شروع کردیم

اول با هم رفتیم دریاچه ی زریوار و قایق سواری کردیم

حسابی کیف کردی چون عاشق آب بازی هستی...

بعد هم از جاده ای که مستقیما از مریوان به کرمانشاه میره و فقط بومی های منطقه میشناسن

واسه همین حسابی بکر و پر از منظره های قشنگِ رفتیم سمت کرمانشاه

یه سرگرمی جدید پیدا کردی تو این سفر!

تو راه هرجا می ایستادیم شروع میکردی به سنگ بازی

این چیزهایی که تو این عکس تو هواس سنگه ها!

چقدر هم خوشت میومد از پرتابِ سنگ ها!

تو شهر کرمانشاه هم سعی کردیم بیشتر جاهای دیدنی رو ببینیم

طاق بستان

بیستون و سنگ تراشه ی فرهاد و ...

معبد اناهیتا... (اونجا یاد گرفتی اسم آناهیتا رو قبلا بهش میگفتی آنا حالا میگی آناینا)

بعد از کرمانشاه برگشتیم سمت همدان تا به خاله و دایی و عموهای من و عزیز و بابایی و بقیه برسیم...

بعد از یک شب موندن تو همدان صبح روز بعدش همه با هم برگشتیم سمت سمنان

آخرین توقف گروهیمون تو شهر ایوانکی بود...

تفاوت پوشش گیاهی رو ببین عزیزکم!!!!!!!!!!

بعد از رسیدن به سمنان من و تو و باباجون آقای داماد و عروس خانوم رو که همسفرهای ما بودن تو این سفر

بردیم خونه ی عمه منیژه

و اینطوری سفر طولانی ما به شهرهای غربی تموم شد...

 

پسندها (18)

نظرات (23)

مامانش
28 اردیبهشت 93 17:53
سلام مبارکا باشه به سلامتی .......... انشا.....خوشبخت بشن
مامان فاطیما
پاسخ
مرسی
مامانش
28 اردیبهشت 93 17:54
خاله داماد شدی هاااااااااااااااااااااا..........
مامان فاطیما
پاسخ
پیر شدیم رفت...
مامانش
28 اردیبهشت 93 17:55
سفر بخیر............. خوش اخلاق.......بابا ایلیا جون......بابا خوش تیپ
مامان فاطیما
پاسخ
مرسی عزیزم
مامانش
28 اردیبهشت 93 18:13
از دست حدیث وسط گفتگووووووووووووووووو زد قطع کرد امان از دست این فرزندان
مامان فاطیما
پاسخ
دید داریم هوس های خطرناک میکنیم جلومون رو گرفت
مریم طلایی❤
29 اردیبهشت 93 11:08
چه عکسهای قشنگی
دریا
29 اردیبهشت 93 12:08
سلام عزیزم از اینکه بهم سر زدی ممنون ماشالله پسملت خیلی نازه بووووس
مامان فاطیما
پاسخ
عزیزم شرمنده که دیر متوجه درخواست دوستیت توی نی نی گپ شدم
باران قاصدک
30 اردیبهشت 93 7:41
سلام عزیزم کوچولوی ناز و دوست داشتنی داری ،‌ خدا برات نگهش داره خوشحال میشم به وب من و دخترام هم بیای منتظرتمااااااا
مامان فاطیما
پاسخ
حتما سر میزنم سمانه خانومٍ هنرمند
شیما
30 اردیبهشت 93 10:19
فاطیما جون به به چه مسافرتی رفتید ایشالا همیشه خوش باشید راستی خصوصی داری
مامان فاطیما
پاسخ
سلام شیما جون شهرتون خیلی خیلی قشنگه من قبلا هم اومده بودم... مرسی عزیزکم
خاله مریم
31 اردیبهشت 93 11:41
فاطما جون این آقا وحید دقیقا کیه؟ چه نسبتی با ایلیا جونم داره؟
مامان فاطیما
پاسخ
اقا وحید خواهر زاده ی منه پسر خاله ی ایلیا جون پسر خاله منیژه
خاله مریم
31 اردیبهشت 93 11:42
وااااااااااای خوش به حالتون. چقدر سففففففففر!!!!
مامان فاطیما
پاسخ
مریم جون اونقد سخت بود به همسر گفتم دیگه نمیرم سفر تا ایلیا بزرگ نشده
مریم
31 اردیبهشت 93 11:46
کنار کدوم دیس برنج چیه؟؟ عزیزم ما که دیس برنج ندیدیم. هزار بار وبمونو زیر و رو کردیم ولی بازم دیس برنج ندیدیم که ندیدیم. بخدااااااا!
مامان فاطیما
پاسخ
اٍوا! پس اون چیه شکل قلب؟ من فکر کردم برنج قالبیه؟ دسر است ایا پس؟
مامانش
31 اردیبهشت 93 13:07
مبین.پسر فیلم بردار عروسی ودوست صمیمی بابای حدیثه یسنا......دختر پسر عمه بابا حدیث فاطمه سادات ............دختر دایی سید جلاله ایلیا .....پسر عمه زهرا هم دختر همسایه که حرفش بود
مامان فاطیما
پاسخ
به این زهرا خانوم نمیاد اونقد شیطون باشه ها!! خدا حفظشون کنه
مامانش
31 اردیبهشت 93 13:08
مامانش عمه منیژه یــــــــــــــــــــــا خاله منیژه
مامان فاطیما
پاسخ
با تشکر از دقت وافر شما مامانش
مامانش
31 اردیبهشت 93 13:08
همسفرهای ما بودن تو این سفر بردیم خونه ی عمه منیژه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان فاطیما
پاسخ
اشتباه لپی بود... بردیم خونه ی خاله منیژه
مامانش
1 خرداد 93 9:26
خب درست کن زود باش......... اگه هماهنگ کنیم یه روز بریم پارک شقایق که عالیه هم بچه ها همو میبینن هم ماااااااااا
مامان فاطیما
پاسخ
نه دیگه درست کنم تاریخش به هم میخوره این یه اشکال بزرگه نی نی وبلاگه! حتما من احتمالا دوشنبه صبح بیکارم... بهت میخبرم
مامانش
1 خرداد 93 9:31
بهترین آدمهای زندگی همانهایی هستند که وقتی کنارشان مینشینی چای ات سرد می شود ؛ دلت گــــــــــــرم
الهام مامان علیرضا
1 خرداد 93 10:51
ممنون که به ما سر زدید مامان فاطیما عکس های سفرتون خیلی قشنگ بود موفق باشید
مامان فاطیما
پاسخ
خواهش میکنم واالله من همیشه سر میزدم پسرکم فرصت نظر گذاشتن نمیداده که حالا با این تغییر جدید نی نی وبلاگ میتونم گزینه ی پسند رو بزنم
مریم
1 خرداد 93 18:51
عززززززززززززززززززززززززززیم اون چیز سفید که دیدی یک عدد کیک بود به شکل قلب که روش با خامه پوشیده شده بود. و اون چیزای قهوه ای هم کاکائو بوده است.
مامان فاطیما
پاسخ
ببین من از همون اول فهمیدم خواستم امتحانت کنم خامه فرم گرفته رو خودت درست کرده بودی؟ فکر کنم همینجور پیش بره یه وبلاگ آشپزی باید بزنی
میترا
1 خرداد 93 19:09
سلام مبارک باشه عزیزم منم سمنانی هستم خیلی خوشحالم که با شما اشنا شدم
مامان فاطیما
پاسخ
ممنون گلم... خیلی خوشحالم که تو دنیای مجازی با یه همشهری آشنا شدم پرچم سمنان بالاس
samira
3 خرداد 93 0:58
مبارکه معتومه که به ایلیا جون حسابی خوش گذشته عجب جاهای خوشگلی رفتید همیشه خوش باشید
مامان فاطیما
پاسخ
شاد باشی جای شما خالی
مامان غزل جونی
9 خرداد 93 2:00
وااااااااااااااااااااای چه سفری بوداااااااااااااااااااااااا واقعا از خوندن مطالبش سر کیف اومدم خیلی جالب بود البته می دونم که با بچه کوچیک کمی هم سخت بود امّــــا خدا وکیلی ارزشش رو داشت
مامان فاطیما
پاسخ
من که دیگه نمیرم سفر طولانی با بچه خیلی خیلی سخت بود
مامان غزل جونی
9 خرداد 93 2:01
ایشالله همیشه با دل خوش به سفـــــــــــــــــــــــر
مامان غزل جونی
9 خرداد 93 2:03
من کرمانشاه بودم مسابقات کشوری دانش اموزی هندبال تو کرمانشاه بود و تیم ما هم دعوت شد اون موقع کلاس اوّل دبیرستان بودم، تیم هندبال ما مقام کشوری آورد یادش بخیر، مچ دستم و پام تا یک ماه آسیب دیده بود و بسته بود نون برنجی، کاک و مخصوصا خورش بادامش فوق العاده است
مامان فاطیما
پاسخ
هندبال!؟ آفرین! از بچگی فعال بودیااااا!!!!