پرور...
سلام دلبندم
امروز نزدیکای ظهر باباجون از اداره زنگ زد که:
نهار و با یک زیر انداز بردار میریم بیرون...
میدونستم قراره امروز حسابی بهت خوش بگذره
اینطوری شد که وسیله ها رو اماده کردیم و وقتی باباجون اومد راه افتادیم
چون زیر انداز و وسیله گذاشتیم تو ماشین تو فکر میکردی میخوایم بریم شمال
تو راه میگفتی: بی ریم آناینا! جوجو بیا بیا بیا
( تو این چند دفعه ی آخری که شمال رفتیم طفلی آناهیتا مسئول نگهداری تو بوده!)
رفتیم نزدیک منطقه ی ییلاقی پرور
هوا فوق العاده خنک و عالی بود
تو اون هوای خنک انگار اشتهات باز شده بود و واسه اولین بار!
تاکید میکنم اولین بار! یه میوه رو کامل خوردی (گلابی)
کلا زیاد میوه دوس نداری فقط خیار و کمی سیب و گاهی موز و البته عاشق هندوانه ای
سه ساعت اونجا بودیم و تو حسابی بازی کردی
اونقدر خسته شدی که هنوزم خوابی...
اونجا خاک بازی میکردی
یه چوب گرفته بودی دستت و خاک ها رو اینور و اونور میکردی!
یهو یاد شن بازی دم ساحل افتادی
گفتی: دَیا! بعد نشستی رو زمین خاک ها رو ریختی رو پات
مثه وقتی دم ساحل شن بازی میکردی
مجبور شدم تو اون سه ساعتی که اونجا بودیم دوبار لباسات رو عوض کنم
موقع برگشتن هم رفتیم شیخ چشمه سر و نیم ساعتی اونجا بودیم
اولش میگفتی: آب بازی نَمی یام نَمی یام ( فک میکردی دریاس)
اما بعد از اینکه با باباجون رفتی اب بازی کردی
دیگه دل نمیکندی و به زور تو رو آووردیم...
گردش خیلی خوبی بود و به هر سه مون خیلی خوش گذشت